۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

نامه فاطمه طباطبایی به فرزندش سید حسن خمینی

فاطمه طباطبایی مادر سید حسن با نگارش نامه ای به فرزندش، ضمن تقدیر و سپاس از همة بزرگانی که از سید حسن خمینی پشتیبانی کردند، می نویسد: تلاش کن همواره در راه راست، ثابت قدم بمانی و حقیقت را فدای مصلحت نکنی؛ زیرا که هیچ مصلحتی با حق و حقیقت هم‌سنگ نیست.

متن نامه خانم فاطمه طباطبایی بدین شرح است:

برای پسرم حسن

پسرم؛

سلام گرم مادرانه‌ام را پذیرا باش.

سلامی که افزون بر گرمای عشق مادری، دربردارنده نکاتی است که خوش دارم آن را با تو درمیان بگذارم و خاطراتی را برایت بازگو کنم.

از جدت شنیدم که «انتظار فرج از نیمة خرداد» می‌کشد به‌‌راستی ماه خرداد ماه عجیب و بزرگی است و نیمة آن نیز به همین‌سان.

در سالروز رحلت امام عزیز با احساساتی عجیب و گونا‌گون در مرقد آن پیر سفرکرده حاضر شدیم. آرامگاهی که برای من آرام‌‌‌جای است. با اشتیاق به انتظار دیدارت بودم، شنیده‌هایم از مسئولان حرم، مضطربم ساخته بود. از حضور هماهنگ‌شدة کسانی در حرم آگاه شده بودم. کسانی که جز شعار دادن در مواقع مشخص و در حضور سخنرانان خاص رسالت دیگری ندارند. در آن لحظات از روح پدرم و امام خواستم تا از خدا بخواهند، قلب این خفتگان را بیدار سازد، مگر نه آنکه او مقلب‌القلوب است، اما هنوز درخواستم را بر زبان جاری نساخته بودم، که خاطرة ادب‌ورزی امام چون صاعقه‌‌ای قلب و ضمیرم را درهم کوبید. از‌آن‌‌رو گفتم: خدایا تو خود هرچه صلاح می‌دانی، همان کن. فرزندم با اخلاص در پی نشر آثار جدش است. پس تو او را یار باش.

آری عزیزم، لحظه‌های انتظار دیدنت سخت و دشوار سپری می‌شد. احساس می‌کردم در آن فضای گسترده هوایی برای تنفس وجود ندارد.

بر خلاف سال‌های گذشته شمار اندکی از دوستانمان در جایگاه حاضر شده بودند. برخی از آنان نیز به «مصلحت» واژه‌ای که هیچ‌گاه نفهمیدم طول و عرضش چقدر است، می‌اندیشیدند.

در لحظه‌ای که در جایگاه قرار گرفتی، بی‌اختیار همه برخاستیم و ایستاده ترا نگریستیم. گروه اندکی نیز برخاستند و هیاهویی به‌پا کردند، می‌دانستم که این‌گونه بادها ترا نخواهد لرزاند؛ زیرا که من مادرم و دل مهربانت را به‌خوبی می‌شناسم، کوچه‌ باغ‌های وجودت را بارها و بارها پیموده‌ام و به تأثیر آموزه‌های پدرم که در نوجوانی منطق گفت‌و‌گو را به تو آموخت، ایمان دارم. دیدم که چه با وقار و باشکوه درخشیدی. شعاع طلایی و گرمابخش نور خورشید نیز بر زیباییت افزوده بود. کریمانه در برابر شماری خفته ایستادی. احساس کردم، در سکوت برایشان دعا می‌‌کنی. آری، احساسم به باور تبدیل شد و تو آن‌ها را نیز به دعا و ثنا و صلوات فراخواندی، اما در گوش‌های بسته و چشمان خفته تأثیری حاصل نمی‌شود. تو باز هم سکوت کردی و فقط لبانت را گزیدی.آری، از تو که بر دست و روی عاشق به «معشوق» رسیده؛ عارف به منزل «اطمینان» قدم گذاشته، بوسه‌زده‌ای جز این انتظاری نداشتم.

عزیزم سکوت تو زیبا بود و ژرف. تو با جمله‌ای کوتاه اما پرمعنا – که دل هر بیداری را به درد آورد – هجرت بیست ‌سالة مرادت را یادآور شدی. نامهربانی روزگار را گوشزد کردی و با وقار «مکان»‌ات را ترک کردی، اما «مکانت» تو ظهور یافت.

در آن لحظه به یاد نامة جدت حضرت روح‌الله افتادم که ترا «حسن» نام نهاد و خُلق حَسَن، نام حسن و خَلق حسن را برایت آرزو کرد. آن روز دیدم که چه‌سان دعای آن پیر فرزانه در حق تو مستجاب گشته است. تو با خُلقی حسن و خَلقی حسن در‌حالی‌که بغضت را از نامهربانی دوستان خفته، فرو می‌بردی به خیر و صلاح دعوتشان کردی، احساس کردم تو با اشک‌هایی که از سر مهر و آشتی و نه از سر کین و قهر در درونت جاری شد، عطرآگین شدی و من آن عطر را استشمام کردم و آرزو کردم هرگز چشمة اشک مهرت خشک مباد.

پسرم حسن!

من نیز گریستم. از غم و اندوه اینکه پس از سی‌سال از گذشت انقلاب شکوهمند منطق علیه زور، هنوز شماری، یارای بیان اعتراض خود را ندارند؛ از مفاهمه و گفت‌وگو ناتوانند و همچون کودکان خواستة خود را ابراز می‌کنند و از اینکه چه‌سان گروهی عزت و کرامت نفس افراد را به قربانگاه می‌کشانند، اشک حسرت ‌ریختم.

تماشای قامت کشیده و سرافراز تو روزهایی را به یادم آورد که با کمک پدر نازنین و جدت حضرت روح‌الله روی پای خود ایستادی و با کمک و تشویق آن‌ها شیوه راه‌رفتن‌آموختی. هرگز خندة شیرین و نمکین و نیز نشاط آنان را از اینکه روی پایت ایستادی و با اتکا به زانوان خود گام‌‌های لرزانت را ثبات و اقتدار بخشیدی، آن‌ها را فراموش نمی‌کنم.

آری عزیزم در یک سالگی با دستگیری «روح خدا» گام‌هایت را محکم کردی و در نوجوانی نیز مخاطب توصیه‌های آن پیر ره‌یافته بودی که تو را به اتکا و اتکال به خدا دعوت می‌کرد و از تو می‌خواست خدا را در لحظه لحظه زندگیت حاضر و ناظر ببینی.

به‌راستی عزیزم، در پیشگاه خدا همه عزیزند، همه مخلوق اویند و حق‌تعالی نسبت به مخلوقات خود غیور است. پس همچنان شکیبا باش و حرمت همة مردم را از آن‌رو که مخلوق معبودند، پاس بدار. مبادا حق را در امور به ظاهر کوچک، به بهانة اینکه بی‌بهایند، نادیده انگاری و خدا را در دوردست‌ها و امور به ظاهر بزرگ جست‌وجو کنی. خدا در همین نزدیکی‌ است و من شکوه و عظمت او را در آن روز به‌خوبی حس کردم.

فرزندم!

تو با شعر و شور و شعور پرورش یافته‌ای؛ شیر عشق در رگ‌های تو به خون تبدیل شده و زندگانیت را عاشقانه ساخته است. پس مهربانیت را همچون آفتاب بر همه بتابان. مباد آن روز که دل دریائیت کدر شود. پسرم از تو می‌خواهم شکیبا باشی، عاشق باشی و پرفروغ بمانی و از اینکه رخدادها، شکیبایی و راستی تو را ظهور و بروز بخشید، شکرگزار باش.

شنیدم گفته‌ای دائم نفس خود را در ترازوی رضای الهی می‌سنجی و مدام انگیزة کارهایت را رصد می‌کنی که مبادا از رضای محبوبت فاصله بگیرد. همیشه همین‌طور باش؛ زیرا در دام نام و ترس و طمع، نه خدا را می‌توان دید و نه مردم را. در این دام تنگ و تاریک جز خواهش‌های نفس چیزی دیده نمی‌شود. ترس و طمع شجاعت و عشق را می‌میراند و چراغ روشن آگاهی را خاموش می‌کند. آنکه می‌ترسد و طمع می‌ورزد، سنگ‌واره می‌شود. سنگ‌وارگی برای انسان، دوزخ است و خدا کسی را به چنین دوزخی دچار نکند. پس همچنان تهی باش از خود و سرشار باش از خدا که در این حال هرگز مردم را از یاد نخواهی برد. شادی‌هایت را با آنان تقسیم کن و درد و غم‌هایشان را متحمل شو، سزا و ناسزا را در راه حقیقت بشنو، روا و ناروا را اگر رضایت محبوب است به جان بخر، تا خورشید حقیقت بر جان و قلبت بتابد و «ارض وجودت» به «ارض بیضاء» مبدل گردد.

عزیزم!

آشیان ساختن در بلندای فراغت و استغنا را از امام بیاموز همان‌گونه که پدرت نیز به‌خوبی آموخت. جوانمردانه زیست و در اوج عزت و سربلندی بر دستان که نه بر قلب‌های عاشقان و راست‌قامتان تاریخ کشورمان بدرقه شد.

دلبندم!

به‌خاطر آوردم که گهگاه با هم به حسینیه جماران می‌رفتیم و با شنیدن سخنان دلنشین پدربزرگ مسرور می‌شدیم و تماشای شور و عشق و شیدایی مردم، طراوت‌بخش روح و دلمان می‌‌گشت. یک روز که هشت‌، نه ساله بودی از امام شنیدم که شخصی به خواجه نصیرالدین طوسی نامه نوشت و ضمن بیان اشکالاتی به او جسارت کرد و او را «کلب» نامید اما خواجه حکیمانه اشکالات او را پاسخ داد و در پایان افزود: و اما اینکه شما مرا «کلب» خواندید متذکر می‌شوم که من سگ نیستم؛ زیرا اوصاف و خواص من با سگ متفاوت است. و همچنین داستان دیگری نقل کردند که شخصی ناآگانه به مالک اشتر اهانت کرد و پس از آنکه او را شناخت در پی او به مسجد برای طلب بخشایش رفت، ولی او بزرگوارانه گفته بود: من در اینجا برای تو دعا می‌‌کردم.

پسرم حسن!

مباد ذره‌ای از مهرت نسبت به مردم حتی خفتگانی که به تو ناسزا گفتند خرداد کم شود. مباد از دعای خیر برایشان غفلت کنی، از غفلت مردم نیز لحظه‌ای رنجیده مشو که در فرهنگ پدر و پدربزرگت گناهی ناپسند است.

از پدربزرگت شنیدم که می‌گفت: «من اکثر اوقات برای مردم دعا می‌کنم» پس با دل و جان در هر حال و گام برای آنان خیر بخواه و در خدمت به آن‌ها بکوش و تا می‌توانی گره از رشته‌ها بگشا و از اینکه فرصتی برای خدمتگزاری به آنان پیدا می‌کنی منت‌پذیر باش.

فرزندم!

ضمن تقدیر و سپاس از همة بزرگانی که از تو پشتیبانی کردند به تو می‌گویم – اگرچه نیک می‌دانی – این راستی و پایداری و شکیبایی تو بود که همه آن را ستودند. پس تلاش کن همواره در راه راست، ثابت قدم بمانی و حقیقت را فدای مصلحت نکنی؛ زیرا که هیچ مصلحتی با حق و حقیقت هم‌سنگ نیست.

پسرم!

تو از تبار مردی هستی که ذهنی صاف، سینه‌ای پیراسته، قلبی مطمئن و روحی زکی داشت. تو نیز باید این‌چنین باشی که خداوند لیاقت آن را در تو نیز نهاده است.

حسن عزیزم!

از پیر و مرادمان آموختیم که عالم محضر خداست. پس در پیشگاه معبود و معشوق باید سراپا چشم شد تا زیبایی‌‌های او را دید. چرا که جز زیبایی‌دیدن خسارت است. اتصال به حقیقت و ناظر و حاضر‌دانستن خدا، -حتی در کوران حوادث – انسان را ثابت و استوار و مقتدر دارد و دوری از حقیقت و ندیدن خدا – حتی در اوج قدرت و دولت – انسان را متزلزل و مضطرب می‌‌گرداند.

عزیزم!

این دلنوشته مرا در آستانه تولدت بپذیر و همچنان خالی باش از هوی و در هوای خدایی تنفس کن و جز رنگ خدا، رنگی را مپسند که رنگ خدا در بیرنگی است.

همچنان خوش بدرخش

مادرت فاطمه – تیرماه ۱۳۸۹
"

هیچ نظری موجود نیست: