۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

ماجرای حمله به خانواده های زندانیان سیاسی از زبان محتشمی پور

صحنه وحشتناکی است. فریاد بچه ها و زاری و ناله بزرگترها. با فاطمه چه کردند؟ ما سینه می زنیم و حسین حسین می گوییم و می رویم در سالن…

به : دادستان تهران

از : یکی از ستم دیدگان عصر عاشورای ۸۹،همسر سید مصطفی تاجزاده شاکی از کودتاگران انتخاباتی، آزاده ممنوع الملاقات در قرنطینه اوین

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام آقای دادستان

عریضه امروز را دیروقت دارم می نویسم از بس که فردای اسیری کار آدم زیاد می شود. اسیری! خداوند روح آدم را اسیر غیر خود نپسندد، جسم که در هر حال فانی است. اما این اسارت چند ساعت دیروز ما خیلی عجیب و باورناکردنی بود. دوست دارم بدانم دستور این حمله وحشیانه در بعدازظهر عاشورای امسال را چه کسی صادر کرده بود؟ آیا اصلا دستوری صادر شده بود یا این کار هم به عوامل خودسر مربوط می شد؟ آقای دادستان بگذارید یک بار دیگر با همه تلخی که تکرار این ماجرا برایم دارد اما برای روشن شما که دادستانید و طبیعتاً باید دادِ ما را بستانید واقعه را مرور کنیم:

آقای نوری زاد از روز شنبه به گفته خودش، نقل شده توسط کسانی که او را در آن دادگاه فرمایشی دوم به ریاست قاضی مؤدب دیده اند، در اعتصاب غذا به سر می برد. طی این چند روز شخصیت های مذهبی، علمی، فرهنگی و سیاسی از او تقاضا کرده اند حالا که صدای مظلومیتش و صدای افشاگر ظلمش به مردم ایران و جهان رسیده، اعتصاب غذایش را بشکند اما متاسفانه خانواده هیچ راهی برای رساندن این پیام ها به او ندارند. آقای تاجزاده هم که خود در روزه سیاسی است، نتوانسته او را از ادامه اعتصاب منصرف کند. خبرها حاکی از وخامت حال اوست و خانواده مضطرّش که به هر دری زده اند با بن بست مواجه شده اند، راه می افتند به سمت اوین برای بست نشینی و دعاخوانی. من نیز که به دست شما زندگیم با زندگی نوری زادها پیوند خورده و همسرم مصاحب شبانه روزی مرد زندگی فاطمه است، راه می افتم هم برای هم راهی با خواهرم و خانوده اش هم به این امید که اگر روزنی باز شد به آن قرنطینه لعنتی من نیز خبری بگیرم از یاردربندم.

با وضو راهی می شوم و هنوز به بالای پله ها نرسیده مردان تنومندی به طرف من می آیند و مانع رسیدنم به خانوده نوری زاد می شوند که دارند بلند بلند زیارت عاشورا می خوانند. من مصمم به حرکتم ادامه می دهم تا این که مهاجمین هجومشان را آغاز می کنند و اینجاست که من ناگهان از خود بی خود شده فریاد یا زینب سر می دهم. حالا سرم را به دیواره کیوسک نگهبانی گذاشته فریاد می زنم و عمه ام را می خوانم ، تیماردار کربلا را. عمه ام، پیام رسان عاشورا را. عمه ام، بزرگ کاروان اسرا را.

فریاد من با فریاد خانواده نوری زاد پیوند می خورد و حالا این مردان نامحرم اجنبی بدون رعایت هیچ گونه حریم و حرمتی دست کثیفشان با بدن فرزند زهرا(س) مماس شده است. من همسرم را می خوانم: مصطفی مصطفی اما او صدایم را نمی شنود و اگر هم بشنود کاری از دستش برنمی آید چون خود در دست اشقیا اسیر است. حالا فریاد زن و مرد و جوان است که گوش مرا انباشته است. یا حسیییییییییییییییین!یا زیننننننننننننننننننننب! من دیگر هوشیار نیستم. مردان اجنبی تنومند دارند مرا به سمت ماشین نیروی انتظامی می کشند. من هم چنان فریاد می کشم .

فحش و ناسزا و جسارت و خشونت و صحنه هایی که یادآور عصر عاشوراست. من هم چنان عمه ام را به مدد می طلبم: عمه جان زینب ما را می بینی هنوز هم شقاوت ها ادامه دارد. هنوز عاشورا تمام نشده هنوز فرزندان رسول الله (ص) از غاصبین جائر سیلی می خورند. شدت وحشی گری به حدی است که اعتراض بعضی از خودشان را هم برمی انگیزد. بچه ها ضجه می زنند: مادرمان. مادرمان را هم پیش ما بیاورید.

من از پشت شیشه هایی که با میله های مشبک پوشیده شده خواهرم را می بینم که مدهوش به داخل ون دیگری می اندازند و ماشین ها حرکت می کنند. من در کنار فرزندان نوری زاد بر کف ماشین افتاده ام. چادر از سرم کنار رفته و خوشبختانه جدار دوم حجابم هنوز بر سرم هست. نمی دانم کدام یک از بچه ها سر مرا بر زانو گرفته اند.

یکی می گوید: مادر فخری لطفا مقاوم بمان ما به تو نیاز داریم و خیلی های دیگر. من خودم را جمع و جور می کنم: زینب زبان گرفته. علی مثل همیشه آرام در خود فرورفته زیر لب دعا می خواند. فائزه مادرش را می خواهد و فریاد می زند. من چشم می دوزم در چشم مأمورینی که پشت به در داده مراقب مایند که لابد از ماشین پایین نپریم و می گویم: پسرم مادرت می داند تو چکاره ای؟ آرام می گوید: من سربازم. و من فکر می کنم کاش سربازهایمان با دشمن می جنگیدند به جای مادران و خواهرانشان!

آقای دادستان!

شما می دانید دستور این حمله وحشیانه را به خانواده نوری زاد که در هراس از مرگ پدر به ائمه معصومین(ع) متوسل شده و زیارت نامه و دعا می خواندند در مقابل اوین، چه کسی صادر کرده بود؟ دستور داشتند یا خودسرانه حمله ور شدند این انسان نماهای بی دین که حرمت ماه حرام و عاشورای حسینی نگاه نداشتند؟ ما باید به کجا شکایت ببریم برای این بی حرمتی و این منکراتی که در روز روشن جلوی دوربین های وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی صورت گرفت؟ فیلم ها را به مردم نشان نمی دهند اما به شما چرا. بپرسید دستور حمله را چه کسی داد و اگر این عناصر سری دارند از آن سر بپرسید مگر مهاجمین خدانشناس برای چنین روزهایی نیروی زن تربیت نکرده اند که دست کثیف و نامحرمشان را به تن نوامیس مردم نزنند.

انا لله و انا الیه راجعون. باید آیه استرجاع خواند آقای دادستان. در روز عاشورا که قاتلین کشته شدگان عاشورای ۸۸ راست راست می گردند در کوچه و خیابان مملکت اسلامی و خانواده های شهدای عاشورایی اجازه برگزاری مراسم در مزار عزیزانشان ندارند و آقایان خودسر یا چندسر دست به منکراتی می زنند که لرزه براندام مؤمنین می اندازد و بعد قربانیان خود را می برند اداره منکرات که روز عاشورا هم تعطیل نیست. ما را از ماشین پیاده می کنند اما خواهرم فاطمه بیهوش است و او را داخل زیراندازی که چندی پیش نوری زاد ها روی آن نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند می پیچند و می برند داخل سالن کناری.

صحنه وحشتناکی است. فریاد بچه ها و زاری و ناله بزرگترها. با فاطمه چه کردند؟ ما سینه می زنیم و حسین حسین می گوییم و می رویم در سالن. و قوم ظالمین با چهره هایی که هیچ نشانه ای از ایمان در آن نیست و از انسانیت محوطه را پر کرده اند. ما را از مقابل آنان عبور می دهند و می برند در یک سالن می نشانند. آدم های ملایم ترشان می آیند داخل و چند خواهر نیروی انتظامی که هاج وواج مانده اند از موارد منکراتی عاشورایی که جمله محجبه اند و دعا و نمازخوان.

حالا رسالت زینبی ما شروع می شود و از خودمان و از عزیزان دربندمان و از گروه سبزمان برایشان می گوییم. سکوت کرده اند و لابد دارند به آن چه شنیده اند فکر می کنند. باید رخصتشان داد باید تأمل کنند. یکی شان با شوق و شعف زیادی تند تند عکس می گیرد طفلکی فکر می کند سوژه های خوبی به دست آورده اند از ابتدا تا انتهای اسارت ما را تصویربرداری می کند و همه صحنه های قشنگ را حتی نماز خواندن مرا که عصبانی ام می کند و سرش فریاد می کشم: مرا با خدایم تنها بگذار! و دعای قنوت نماز من این است: « ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة انک انت الوهّاب» یکی یکی همه را برده اند بازجویی. نوبت من آخر از همه است انگار مردی که می گوید هم سال من است و می گوید سید است و پسرعموست از من می خواهد مشخصاتم را بگویم. من مشخصاتم را قبلا به یکی از خواهران نیروی انتظامی گفته ام خوب لابد مأمورانشان را قبول ندارند. تکرار می کنم. مرد خود را مهربان به نظر من می آورد. من می گویم وقت خوبی برای بازجویی نیست. او می گوید مجبوریم باید این کار انجام شود. من می گویم چون متهم نیستم پاسخی ندارم. مرد می گوید اتهام، شرکت در تجمع غیرقانونی است. من می گویم: تجمع غیرقانونی را با امنیت کامل مقابل خانه مردم انجام می دهند و می زنند و می شکنند وشعار می دهند و جایزه شان را می گیرند و با صحت و سلامت می روند خانه هایشان، ما ولی رفتیم در جوار همسرانمان و جویای حالشان بودیم و خشونت دیدیم و هتاکی شنیدیم و حالا هم آورده اندمان اداره منکرات برای معروفی که روز عاشورا انجام دادیم: افشای ظلم. مرد که خود را سیدی معرفی می کند می گوید: اگر پاسخ ندهی کار سخت می شود و من می گویم کار ما را یک و سال و نیم است سخت کرده اید و خدا باید گره کار ما را بگشاید و … راستش را بخواهید حافظه من ضعیف شده است گفتگوها را برادرها حتما ضبط کرده اند بگیرید و بعد از دیدن فیلم وحشی گری های نیروهای امنیتی با دقت بخوانید. من حالم هیچ خوش نبود. من به سؤالات جواب ندادم چون حالم خوش نبود و خود را متهم نمی دانستم و اساسا اتهامی وجود نداشت. من دلم برای همسرم تنگ شده بود گفتم مرا ببرید پیش همسرم. گفت دوست داری بروی زندان؟ گفتم اکنون هم در زندان هستم مرا ببرید پیش همسرم. مصطفای عزیزم و گفتم الهی برافتد نشان جدایی. یادم نیست دیگر چه ها گفتم ولی یادم هست که در مقابل اصرار پسرعموی ناتنی برای جواب مکتوب نوشتم: اینجانب فخرالسادات محتشمی پور همسر آزاده دربند سید مصطفی تاجزاده شاکی از کودتاگران انتخاباتی، زندانی ممنوع الملاقات قرنطینه اوین به دلیل اقدامات وحشیانه و رفتار نامحرمان در عصر عاشورا و انتقال به جایی که نمی دانم کجاست از طریق ماشینی که به قفس می ماند از جواب دادن معذورم. چیزی به این مضمون را نوشتم برای پسرعمویی که راست نمی گفت. پسر عموی من یک دستش را از مچ و چند انگشت دست دیگرش را در ترور نافرجام صهیونیست ها از دست داده و دلش را هم به امامش داده که ما را گذاشته و رفته تا بیفتیم دست این اجنبی ها که دروغ می گویند و ما را به دروغ گویی دعوت می کنند. در بازجویی ها به خانواده نوری زاد گفته بودند: بگویید محتشمی ما را آورده بود و برنامه را او هماهنگ کرده بود تا زودتر رهایتان کنیم بروید. من خودم را برای ماندن آماده کرده بودم اما گفتند بروید پی کارتان بعد از این که موبایل ها را دادند دستمان و رسید گرفتند. خواهرم فاطمه کم کم داشت به هوش می آمد و داشت زیرلب می گفت: تا محمد را نبینم هیچ کجا نمی روم و بعد شروع کرد به فریاد زدن و تکرار همین جمله و من دعوت برادرها را پذیرفتم و به او دروغ گفتم تا آرامش کنم. به او گفتم باشد می رویم او را ببینیم اما وقتی راه افتادیم ماشین به جای طی کردن مسیر بیمارستان بقیة الله راهی بیمارستان مدرس شد تا فاطمۀ محمد در سی سی یو بستری شود و من پس از یک مداوای سرپایی او را که محمدش را می خواست تنها گذاشتم و راهی خانه شدم تا رسالت زینبی را ادامه دهم. من دروغ را فقط برای حفظ جان انسان ها می گویم آقای دادستان به برادرها بگویید ذوق زده نشوند. من هرگز حقیقت را فدای مصلحت نخواهم کرد. و یک چیز دیگر را هم به آن ها بگویید: ما همه یک خانواده ایم حتی اگر تکه تکه مان کنید. من مادر همه جوان های آسیب دیده که نه مادر همه سبزهای میهنم باقی می مانم تا همسرم باز هم از داشتن همسری چون من به خود ببالد. آقای دادستان فرزندان من از حق خود گذشته اند تا پدرشان بتواند سرافرازانه زندگی کند و مادرشان بتواند مهر مادری اش را به همه آنان که نیازمند آنند هبه کند. آری این بود بخشی کوچک از آن چه بعد از ظهر عاشورا و شام غریبان حسین بر ما گذشت. دوست دارم بدانم دستور این یورش وحشیانه در ماه حرام وروز حرام را چه کسی صادر کرده تا بروم دلیلش را از او بپرسم. و دوست دارم او و همه آمرین بدانند این تن خاکی ما که عاقبت در قبری تنگ طعمه مار و مور می شود، فدیه ای است برای آزاد کردن آزادی از چنگ نااهلان و نامحرمانی که هرگز رعبشان ما را به عقب نشینی نمی اندازد و خوفشان به سکوتمان وادار نمی کند که نیک آموخته ایم: «ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم»

فخرالسادات محتشمی پور اسیر عصر عاشورای ۸۹

یازدهم محرم الحرام ۱۴۳۲ برابر با ۲۶/۹/۱۳۸۹


۱ نظر:

ناشناس گفت...

آدمی از شجاعت توان حق گویی و مقاومت و ایثار این زنان و مردان حیرت میکند و حقا که زینب زمانه ما هستند . اینکه میگویند هر روز عاشورا و هر زمین کربلا است و اینکه مردمان سه دسته اند "حسینی زینبی وگرنه یزیدی" چقدر امروزه قابل درک و دریافت است.