یادمان هست صدای اولین آژیر قرمز را که در نهایت بهت و ناباوری شنیدیم. علامتی که ما را به خطری جدی هشدار می داد و به فکرمان فرو برد که چطور قرار است حق همسایگی ادا شود و غرق تأمل شدیم در چرائیش! هشت سال ما این صداها را شنیدیم. وضعیت قرمز شد و سبزی را انتظار کشیدیم. سبز شد و باور نکردیم و مردد ماندیم و دوباره روز از نو روزی از نو تا آن روز که اماممان جام زهر را سرکشید و هنوز رازها از آن دوره مانده که به مصلحت سر به مهر نگاه داشته می شود. ما کوچک بودیم و در بازی بزرگان راهمان نبود. ما جنگ را نمی شناختیم و چهره کریهش را در قصه های کودکی زود با سپیدی صلح و دوستی می پوشاندیم اما حالا در همان روزهای پس از پیروزی در پشت همان نیمکت های کلاس درس، معلم با چهره درهم فرو رفته اش دفاع و مقاومت و پاسداری از مرزهای میهن را سرمشق داد و آرام رفت. خیلی ها رفتند. شتابان، دامن کشان، مشتاقانه و مجنون وار و ما ماندیم. چه سروده ساخته شد برای رزمندگان، دلاوران، دشمن ستیزان شرزه و چه حماسه ها آفریده شد. حماسه عشق و ایثار. حماسه پایمردی عاشقان سینه چاک. حماسه گلوله و گل و … گل های وحشی که به سختی خود را از هر منفذ کوچک سنگرها به رخ می کشیدند. یعنی که حیات و سبزی و سرزندگی بر هر رویداد نحس و شومی که جنگ طلبان خلق می کنند سیطره دارد. چه قصه ها ساز شد و چه ترانه ها. سرودها و ترانه های جاودانه که ورد زبان ما شد.
و جبهه جنگ گسترده شد به گستردگی یک ایران جاوید. به گستردگی ایرانی برای همه ایرانیان. به گستردگی همه اقوام ایرانی و همه اقلیت های دینی و قومی. و پیک شهادت وقتی از راه رسید نه از نام پرسید نه نشان، نه از قومیت نه از مذهب و نه از رنگ و زبان. پیک عاشقی عاشقان را صلای حیات جاوید داد و برگزیدگان بی ادعا سراسیمه به سوی معشوق شتافتند. و ما جا ماندیم.
ما زن بودیم و این سو پشت جبهه. پشت میدان عشقبازی عزیزانمان. پشت صحنه. ما زن بودیم و داشتیم جای خود را در این عرصه جدید ناآشنا جستجو می کردیم. سپیدپوش در کسوت پرستاری؟ سیاه پوش در قامت عزاداری؟ یونیفورم پوش با ردای مقاومت؟ ما بسیج شدیم برای مقاومت برای پاسداری از خاک پاک میهن و هم زمان با آموزش هر آن چه که لازم بود از مهارت های اولیه و کمکهای اولیه و حرکت های دفاعی، تدارکات رزمندگان نیز فراموشمان نشد. روزهای تعطیل در مدرسه و دیگر روزها بعد از تعطیلی مدرسه، جمع می شدیم در یکی از مراکز کمک رسانی و می نشستیم دور سفره هایی که خشکبار اهدایی به عزیزان در وسط آن قله هایی را ساخته بود و آن ها را بسته بندی می کردیم که مغذی جسمشان باشد و بعد آن سو تر قلم بر کاغذ سپید نهاده برایشان از سبزی می نگاشتیم و از حیات. جملات و عبارات آرامش بخش. اطمینان بخش و تسکین دهنده دوری ها، هجران از زن و فرزند، از یار و دیار. تسکین دهنده آلام روح و جان. و با این عبارات گویی این خود ما بودیم که با ارسال همه انرژی های مثبت نه تنها تهی نشده بلکه جان می گرفتیم و سرزنده می شدیم و سبز می شدیم. یادمان هست همه آن جملات زیبا را که در میان بسته های خشکبار در سنگرهای مرزبانان غیور قرار بود نشانه پیوستگی و هم بستگی ما باشد. قرار بود این دلنوشته ها به سنگرنشینان دست از جان شسته یادآور شود که عزیزم، برادرم تو تنها نیستی ما همه با هم هستیم در گوشه گوشه این سرزمین اهورایی.
ما کوچک بودیم اما روحمان را سپردیم به مناجات های عاشقانه و به راز و نیازهایی که دست نسیم از آن دوردست ها از جبهه های شرافت و غیرت در کوچه های غربت پشت جبهه به ما می رساند. آری غریب ما بودیم در بحبوحه تلاش معاش آنان که نان هم شهریان را به نرخ روز معامله می کردند و خون شهیدانمان را نیز و هنوز هم بر سر همان معاملات فربه و فربه تر می شوند.غریب ما بودیم که مقاومت را از محله هایمان آغاز کردیم و برفار بام مسجد محل پاس شب می دادیم و درب خانه ها را برای گرفتن امداد مردمی می کوفتیم و کسی از جنسیتمان نمی پرسید؟ غریب بودیم؟ نه. همه چهره هایی که ما را اقبال می کردند آشنا بودند در همان محله قدیمی عین الدوله. آن روحانی با تقوای با اخلاق و در همسایگیش، آن مینی ژوپ پوش دیروز که حالا راه دیگر و سبک زندگی دیگری را انتخاب کرده بود. چه انتخاب زیبا و باوقاری. همه آشنا بودند و هم دل و همراه و همه با هم برای سلامت رزمندگان صلوات می فرستادیم بلند تا صدایمان را باد به مرزها برساند و به سنگرها و به همه مردان بزرگی که دفاع از وطن را وظیفه خود می دانستند.
ما کوچک بودیم و با این حماسه ها بزرگ شدیم. با حماسه بخشش تخم مرغ و نان دهاتی و حلقه طلای نوعروس و همه پول های داخل قلک های کوچک و هم زمان با احتکار مایحتاج اولیه شهروندان توسط آنان که خون و خیانت برایشان پیوندی نامیمون داشت. ما با بزرگان زمانه مان بزرگ شدیم با مدیران مدبری که نگذاشتند دفاع در سرزمین من اسم مستعار ویرانی باشد. با نخست وزیر امام، نخست وزیر جنگ و همکاران صادقش که نگذاشتند فریب براریکه قدرت بنشیند و روزگار انقلابیون را سیاه کند. با بزرگانی که امام به مخالفانشان می فرمود شما عرضه اداره یک نانوایی را هم ندارید! بزرگان مورد تأیید امام که حالا نااهلان و نامحرمان کودتاچی دارند ابلهانه می کوشند از مردم جدایشان کنند. غافل از این که دل ها قابل تفتیش نیستند و مهری که از عزت یافتگان بر دل می نشیند با زور و سرنیزه بیرون رفتنی نیست. محبوب تر می شوند یاوران واقعی مردم و قدرشناسی و وفاداری مردم داغ تنهای را بر دل دشمنانشان خواهد گذاشت. آری آن روزها ما یاران در گهواره امام رنگ ها و نیرنگ ها را پس زدیم و بزرگ شدیم و با خود عهد کردیم میراث دار انقلابی باشیم که نه به ظلم فلسفه اصلی اش بود و میراث دار شهیدانی باشیم که نه به تجاوز و تعدی فلسفه عروجشان بود. ما حالا بزرگ شده ایم و خوب می دانیم رخت بسیج بر اندام نوموزون نااهلان و نامحرمان سخت عاریه است. و مضحکه هایشان نه تنها خنده بر لب نمی آورد بلکه دل همه ما و بازماندگان شهدا را خون می کند.
بس است آقایان. بس کنید این ضیافت به اندازه کافی شکم هاتان را سیر کرده، لقمه ای هم برای فرزندان شهدا باقی بگذارید. شما دیگر از دفاع مقدس نگویید که وارونه گویی هاتان برای اهل بصیرت و معرفت بسی مشمئز کننده شده است. بگذارید صدای نسل مقاومت، و پیام سرداران منزه و با تقوای بی ادعا که دنیاطلبی شما آنان را خانه نشین و عزلت نشین کرده به نسل های بعدی برسد. هیاهو بس کنید کودتاگران دنیاپرست قدرت طلب! مردان بی ادعا با سکوتشان همه رازها را خواهند گفت. همه رازهای ناگفته را.
"و جبهه جنگ گسترده شد به گستردگی یک ایران جاوید. به گستردگی ایرانی برای همه ایرانیان. به گستردگی همه اقوام ایرانی و همه اقلیت های دینی و قومی. و پیک شهادت وقتی از راه رسید نه از نام پرسید نه نشان، نه از قومیت نه از مذهب و نه از رنگ و زبان. پیک عاشقی عاشقان را صلای حیات جاوید داد و برگزیدگان بی ادعا سراسیمه به سوی معشوق شتافتند. و ما جا ماندیم.
ما زن بودیم و این سو پشت جبهه. پشت میدان عشقبازی عزیزانمان. پشت صحنه. ما زن بودیم و داشتیم جای خود را در این عرصه جدید ناآشنا جستجو می کردیم. سپیدپوش در کسوت پرستاری؟ سیاه پوش در قامت عزاداری؟ یونیفورم پوش با ردای مقاومت؟ ما بسیج شدیم برای مقاومت برای پاسداری از خاک پاک میهن و هم زمان با آموزش هر آن چه که لازم بود از مهارت های اولیه و کمکهای اولیه و حرکت های دفاعی، تدارکات رزمندگان نیز فراموشمان نشد. روزهای تعطیل در مدرسه و دیگر روزها بعد از تعطیلی مدرسه، جمع می شدیم در یکی از مراکز کمک رسانی و می نشستیم دور سفره هایی که خشکبار اهدایی به عزیزان در وسط آن قله هایی را ساخته بود و آن ها را بسته بندی می کردیم که مغذی جسمشان باشد و بعد آن سو تر قلم بر کاغذ سپید نهاده برایشان از سبزی می نگاشتیم و از حیات. جملات و عبارات آرامش بخش. اطمینان بخش و تسکین دهنده دوری ها، هجران از زن و فرزند، از یار و دیار. تسکین دهنده آلام روح و جان. و با این عبارات گویی این خود ما بودیم که با ارسال همه انرژی های مثبت نه تنها تهی نشده بلکه جان می گرفتیم و سرزنده می شدیم و سبز می شدیم. یادمان هست همه آن جملات زیبا را که در میان بسته های خشکبار در سنگرهای مرزبانان غیور قرار بود نشانه پیوستگی و هم بستگی ما باشد. قرار بود این دلنوشته ها به سنگرنشینان دست از جان شسته یادآور شود که عزیزم، برادرم تو تنها نیستی ما همه با هم هستیم در گوشه گوشه این سرزمین اهورایی.
ما کوچک بودیم اما روحمان را سپردیم به مناجات های عاشقانه و به راز و نیازهایی که دست نسیم از آن دوردست ها از جبهه های شرافت و غیرت در کوچه های غربت پشت جبهه به ما می رساند. آری غریب ما بودیم در بحبوحه تلاش معاش آنان که نان هم شهریان را به نرخ روز معامله می کردند و خون شهیدانمان را نیز و هنوز هم بر سر همان معاملات فربه و فربه تر می شوند.غریب ما بودیم که مقاومت را از محله هایمان آغاز کردیم و برفار بام مسجد محل پاس شب می دادیم و درب خانه ها را برای گرفتن امداد مردمی می کوفتیم و کسی از جنسیتمان نمی پرسید؟ غریب بودیم؟ نه. همه چهره هایی که ما را اقبال می کردند آشنا بودند در همان محله قدیمی عین الدوله. آن روحانی با تقوای با اخلاق و در همسایگیش، آن مینی ژوپ پوش دیروز که حالا راه دیگر و سبک زندگی دیگری را انتخاب کرده بود. چه انتخاب زیبا و باوقاری. همه آشنا بودند و هم دل و همراه و همه با هم برای سلامت رزمندگان صلوات می فرستادیم بلند تا صدایمان را باد به مرزها برساند و به سنگرها و به همه مردان بزرگی که دفاع از وطن را وظیفه خود می دانستند.
ما کوچک بودیم و با این حماسه ها بزرگ شدیم. با حماسه بخشش تخم مرغ و نان دهاتی و حلقه طلای نوعروس و همه پول های داخل قلک های کوچک و هم زمان با احتکار مایحتاج اولیه شهروندان توسط آنان که خون و خیانت برایشان پیوندی نامیمون داشت. ما با بزرگان زمانه مان بزرگ شدیم با مدیران مدبری که نگذاشتند دفاع در سرزمین من اسم مستعار ویرانی باشد. با نخست وزیر امام، نخست وزیر جنگ و همکاران صادقش که نگذاشتند فریب براریکه قدرت بنشیند و روزگار انقلابیون را سیاه کند. با بزرگانی که امام به مخالفانشان می فرمود شما عرضه اداره یک نانوایی را هم ندارید! بزرگان مورد تأیید امام که حالا نااهلان و نامحرمان کودتاچی دارند ابلهانه می کوشند از مردم جدایشان کنند. غافل از این که دل ها قابل تفتیش نیستند و مهری که از عزت یافتگان بر دل می نشیند با زور و سرنیزه بیرون رفتنی نیست. محبوب تر می شوند یاوران واقعی مردم و قدرشناسی و وفاداری مردم داغ تنهای را بر دل دشمنانشان خواهد گذاشت. آری آن روزها ما یاران در گهواره امام رنگ ها و نیرنگ ها را پس زدیم و بزرگ شدیم و با خود عهد کردیم میراث دار انقلابی باشیم که نه به ظلم فلسفه اصلی اش بود و میراث دار شهیدانی باشیم که نه به تجاوز و تعدی فلسفه عروجشان بود. ما حالا بزرگ شده ایم و خوب می دانیم رخت بسیج بر اندام نوموزون نااهلان و نامحرمان سخت عاریه است. و مضحکه هایشان نه تنها خنده بر لب نمی آورد بلکه دل همه ما و بازماندگان شهدا را خون می کند.
بس است آقایان. بس کنید این ضیافت به اندازه کافی شکم هاتان را سیر کرده، لقمه ای هم برای فرزندان شهدا باقی بگذارید. شما دیگر از دفاع مقدس نگویید که وارونه گویی هاتان برای اهل بصیرت و معرفت بسی مشمئز کننده شده است. بگذارید صدای نسل مقاومت، و پیام سرداران منزه و با تقوای بی ادعا که دنیاطلبی شما آنان را خانه نشین و عزلت نشین کرده به نسل های بعدی برسد. هیاهو بس کنید کودتاگران دنیاپرست قدرت طلب! مردان بی ادعا با سکوتشان همه رازها را خواهند گفت. همه رازهای ناگفته را.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر