۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

عاشقانه هاي يك كلمن

 «عاشقانه هاي يك كلمن» عنوان شعري است در خصوص جانبازان كه شاعر جانباز بسیجی و رزمنده محمدحسین جعفریان در دیدار شاعران با رهبری در سال 1388 خواند.


تقديم به جانبازان تحت درمان در «كلینیك درد» بیمارستان خاتم الانبیاء

دیگر نمی‌گویم؛ پیشتر نرو!
اینجا باتلاق است!
حالا می‌گردم به كشف باتلاقی تواناتر
در اینهمه خردی كه حتی باتلاق‌هایش
وظیفه‌شناس و عالی نیستند.

همه‌ چیز در معطلی است
میوه‌ای كه گل
پولی كه كتاب مقدس
و مسجدی كه بنگاه املاك.

ما را چه شده است؟
این یك معمای پیچیده است
همه در آرزوی كسب چیزی هستند
كه من با آن جنگیده‌ام
و جالب آنكه باید خدمتكارشان باشم
در حالیكه دست و پا ندارم
گاهی چشم، زبان و به گمان آنها حتی شعور!

من بی‌دست، بی‌پا، زبان، گاهی چشم
و به گمان آنها حتی شعور
در دورافتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان
وظیفه حفاظت از مرزهایی را دارم
كه تمام روزنامه‌ها و شبكه‌های تلویزیونی
حتی رفقای دیروزم - قربتاً الی‌الله -
با تلاش تحسین‌برانگیز
سرگرم تجاوز به آنند.

جالب آنكه در مراسم آغاز هر تجاوزی
با نخاع قطع شده‌‌ام
باید در صف اول باشم
و همیشه باید باشم
چون تریبون، گلدان و صندلی
باشم تا رسیدن نمایندگان بانك‌ها
سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.

من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون‌های درجه چهار باشم
بی‌دست و پا بدوم، شنا كنم و ...
دفاع از غرور ملی-اسلامی در تمام میادین
چون گذشته كه با یازده تیر و تركش در تنم
نگذاشتم آن‌ها از پل «مارد» بگذرند

حالا یك پیمانكار آن پل را بازسازی كرده است
مرا هم بردند
خوشبختانه دستی ندارم.
اگر نه یابد نوار را من می‌بریدم
نشد.

وزیر این زحمت را كشید
تلویزیون هم نشان داد
سپس همه برگشتند
وزیر به وزارتخانه‌اش
پیمانكاران به ویلاهایشان
و من به تختم.

من نمی‌دانم چه هستم
نه كیفی و نه كمی
بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن‌ها حتی ...
به قول مرتضی؛ كلمنم!
اما این كلمن یك رأی دارد
كه دست بر قضا خیلی مهم است
و همواره تلویزیون از دادنش فیلم می‌گیرد
خیلی جای تقدیر و تشكر دارد
اما هرگز ضمانتی نیست
شاید تغییر كنم
اینجاست كه حال من مهم می‌شود.

شاید حالا پیمانكاران، فرشتگان شب‌های شلمچه
پاسداران پل مارد
و تركش خوردگان خرمشهرند
شاید من
حال یك اختلاس‌پیشه خودفروخته جاسوسم
كه خودم خرمشهر را خراب كرده‌ام
و لابد اسناد آن در یك وزارتخانه مهم موجود است 

برای همین باید، همین‌طور باید
در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان
زمان بگذرد
من پیرتر شوم
تا معلوم شود چه كاره‌ام.

سرمایه من كلمات است
گردانم مجنون را حفظ كرد
یكصد و شصت كیلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعید می‌دانم تختم
یكصد و شصت سانتی‌متر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روی آن افتاده‌ام
یكبار هم خودم را انداختم
بنا بود برای افتتاح یك رستوران ببرندم!

من یك نام باشكوهم
اما فرزندانم از نسبتشان با من می‌گریزند
با بهره‌ هوشی یكصد و چهل
آنها متهمند از نخاع شكسته من بالا رفته‌اند
زنم در خانه یك دلال باغبانی می‌كند
و پسرم می‌گوید:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم.

فرو بریزید ای منورهای رنگارنگ!
گمانم در این تاریكی گم شده‌ام
و بین خطوط دشمن سرگردان،
آه! پس چرا دیگر اسیرم نمی‌كنند
آه! چه كسی یك قطع نخاعی بی‌مصرف را اسیر می‌كند

و باز آه! چه كسی یك اسیر را اسیر می‌كند
آه و آه كه از یاد بردم، من اسیرم
زندانی با اعمال شاقه
آماده برای هر افتتاح، اعلام رای
و رقصیدن به سازها و مناسبت‌های گوناگون
و بی‌اختیار در انتخاب غذا
انتخاب رؤیاها
حتی در انشای اعترافاتم.

و شهید، شهید كه چه دور است و بزرگ
با تمام داراییش؛
یك شیشه شكسته
یك قاب آلومینیومی
و سكوت گورستان
خدا را شكر، لااقل او غمی ندارد

و همیشه می‌خندد
و شهید كه بسیار دور است از این خطوط ناخوانا
از این زبان بی‌سابقه نامفهوم
و این تصاویر تازه و هولناك،
خدا را شكر! لااقل او غمی ندارد
و همیشه می‌خندد
و بسیار خوشبخت است
زیرا او مرده است.

و من اما هر صبح آماده می‌شوم
برای شكنجه‌ای تازه
در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان
در باغ وحشی به نام كلینیك درد
تا مواد اولیه شكنجه‌ای تازه باشم
برای جانم
تنم
وطنم
تا باز خودم را از تخت یك مترو شصت سانتی‌ام
به خاك بیندازم
اما نمیرم
درد این ستون فقرات كج
و فراق
لهم كند
اما همچنان شهیدی زنده باقی بمانم.

هیچ نظری موجود نیست: