نمیخواستم جبههای جدید بگشایم، همان هشت اتهام قبلی برای هفت پشتم کافی است! دوستان میگفتند با پدرخوانده در نیافت، او نابودت میکند! مادرم به جان فرزندانم قسمم داد که بخاطر من و پدرت بگذر و جواب بی ادبی او را نده! من هم بخاطر مادر بسیاری از ناگفتنی ها را در سینه نگه میدارم! اما با توجه به ظلمی که بر من رفته است، فریاد را نه تنها جایز که واجب میدانم، که حق جل و علا فرمود: ' لا یحب الله الجهر بالسوء من القول الا من ظلم' ' خداوند علنی کردن بدی دیگران را دوست ندارد مگر کسی که به او ظلم شده باشد'
من و سعید( آقازاده متکبر آیت الله مهدوی کنی) همدوره بودیم، دوره 23 مدرسه علوی، آقا مصطفی هم با ما بود، یادش بخیر، فقط یک بار محافظین مرا به مدرسه رساندند، انگار آسمان را بر سرم خراب کرده بودند، احساس میکردم شدهام مثل شازدههای تی تیش مامانی، از خودم بدم میآمد، به خانه که برگشتم، گفتم: " من دیگر با راننده به مدرسه نمیروم، من خجالت میکشم" از فردای آنروز یا با اتوبوس میرفتم یا دوچرخه و بعدها موتوری خریدم و با موتور به مدرسه میرفتم، اما آقایان را میرساندند.
هفتهای یک یا دو نوبت کوه میرفتیم، ساعت 2 نیمه شب میرفتیم و 7/5 مدرسه بودیم، آنروزها آقای مهدوی کنی در خانه محقری بالای میدان عشرت آباد زندگی میکرد، اتاق سعید رو به کوچه بود، از همان پنجره رو به کوچه صدایش میکردم و راهش میانداختم، سعید هر از گاهی با ما به کوه میآمد، مصطفی هم دوست داشت بیاید، اما هرگز توفیق نیافت.
پس از مدرسه، من در کنکور شرکت کردم و وارد دانشکده پزشکی شدم، مصطفی به مدرسه مجتهدی رفت و طلبه شد و سعید هم به دانشگاه پدرش - دانشگاه امام صادق - رفت! نمی دانم چه کرده بودند که دانشجویان نام دانشگاه امام صادق را به " زندان موسی ابن جعفر " تغییر داده بودند!
سال دوم دبیرستان بودیم که همگی عازم جبهه شدیم، اکثریت کلاس جبههای بودند، مصطفی تا پادگان امام حسین ما را همراهی کرد و به دلیل سرما خوردگی او را بردند. اما پزشکان از همان اول به سعید گفته بودند که ترکش و تیر برایت ضرر دارد! ما که بودیم، چرا باید آقازادهها به خطر بیافتند، ما را برای جنگ ساختهاند و. آنها را برای ریاست، مثل خیلی دیگر از آقازاده ها! آنها روحانی و آسمانیاند، ما باید فدایی آقازاده ها باشیم!
این مقدمه را گفتم تا به درد دل خود برسم، هر اربعین، فارغ التحصیلان دوره 23 علوی ( کانون فرهنگی نور) 5 شب روضه داریم، هم فال است و هم تماشا، هم عزاداری اباعبدالله (ع) است و هم دیدار دوستان، از جمع ما مصطفی، همان سالها به حوزه رفت و ملبس شد و دیگر به جمع ما نیامد، اما سعید که به دانشگاه رفته بود و تحصیلات دانشگاهی داشت، گاهی ما را مورد تفقد قرار میداد، چند سال پیش یکدفعه با لباس روحانیت ظاهر شد، البته رفتارش هم عوض شد، طوردیگری صحبت میکرد، چند ماهی از ما کوچکتر بود، اما ژستی می گرفت که مرحوم پدر بزرگ ما نمیگرفت، نصیحتی میکرد که پدر پیر ما نمیکرد! نگاه عاقل اندر سفیهی به ما میکرد، که افلاطون به بزغاله نمیکرد، خوب او عالم بود و ما جاهل! او روحانی بود و ما جسمانی! او لباس داشت و شاید ما را عریان و ...برهنه میدید! بچه ها در دل به او میخندیدند و در ظاهر هیچ نمیگفتند، خودش را گم کرده بود، راستش علاوه بر عمامه مرحمتی پدر بزرگوارشان - که ارث پدری است و حقشان است - برای گل روی آقازاده یک رشته دکترای ارتباطات هم در دانشگاه تاسیس فرمودند که اولین دانشجویش همین آقازاده گل گلاب بود! حال شده بود حضرت حجة الاسلام و المسلمین دکتر سعید مهدوی کنی مدظله العالی ! فعلاً! وقطارالقاب و عناوین در راه است....!
حضرت آیت الله در دانشگاه امام صادق سلطنتی راه انداخته بود و او ولیعهدش بود، همه موسسین ( مثل آیت الله منتظری و آیت الله هاشمی رفسنجانی) را از سرشان باز کرده بودند، ولایت فقیه دانشگاه، معظمله بود، حرف ایشان فصل الخطاب بود! بنگاههای اقتصادی مهمی هم نظیر کارخانجات پوشاک جامعه و مجتمع تجاری نور( تقاطع ولیعصر و طالقانی) در اختیارشان بود، پس باید عمل به احتیاط میکردند، نکند پس از ارتحال حضرت آیت الله کسانی چشم طمع به دانشگاه بدوزند، پس در زمان حیات معظم له اختیارات را به دُردانه سپردند، امروز حاج سعید همه کاره دانشگاه است و ریاست دانشکده را هم دارد، البته حاجیه خانم هم ریاست دانشگاه امام صادق بانوان را دارند و دخترشان ( مریم خانم) هم معاونت میفرمایند، برای همسر سعید آقا هم در دانشگاه شغل و جایگاه مناسبی در نظر گرفتهاند، خوب برای مدارک دکترای خانم ها هم فکری کردهاند! راستش مقطع دکتری فقط در دانشگاه آقایان بودو متاسفانه طبق اساسنامه ورود اناث مطلقاً ممنوع بود! وبرای مریم خانم که چند بار در امتحان دکتری قبول نشده بود باید فکری میکردند، پس اساسنامه را عوض کردند و اجازه دادند که در مقطع دکتری زن هم وارد دانشگاه شود، احتمالاً آقایان در مقطع دکتری سنی ازشان گذشتهاست و دیگر از مردی افتادهاند! از این تغییر اساسنامه فقط سرکار علیه مریم خانم استفاده کردند و یکی از نوچهها - خانم عظیم زاده - که احتمالاً برای تنها نبودن سرکار علیه (مد ظلها) ایشان را تا دکتری مشایعت و خود نیز دکتر شدند!
دیگر حضرت آیت الله در خانه محقر عشرت آباد نبود، خانه مفصل دیگری به ایشان موهبت شده بود و آن را اجاره داده بودندو درقصرخویش واقع در دانشگاه امام صادق زندگی میکردند، یادش بخیر، جلسه دوره کانون نور را من در آپارتمان استیجاری خویش برگزار کردم، اما نوبت سعید آقا در دانشگاه امام صادق با هم امکانات دانشگاه برگزار شد، جای شما خالی، استخر و همه امکانات رفاهی مهیا بود، چه عیب دارد، این ها ملک طلق شان است و هر چه میخواهند میکنند. من تعجب میکنم از دانشجوی امام صادق علیه السلام که قال الصادق و قال الباقر می خواند و این زندگی اشرافی با بیت المال مسلمین را می بیند و دم بر نمیآرد! او میبیند که ریاست و مدیریت دانشگاه را موروثی و خانوادگی کردهاند و صدایش در نمیآید! میخواهید او در اصلاح مملکت کاری کند!
ما از 18 سالگی میدویدیم تا خرجمان را درآوریم، سعید آقا هیچ وقت کار اقتصادی نکرد و من حیث لا یحتسب! خداوند رزق او را میرساند، تا ازدواج کرد خداوند خانه خوبی برایش خرید! همه چیزش جور است، همه از ایمان قوی او به نظام است! ما هم بجای چسبیدن به نظام رفتیم جبهه و هنوز مستاجریم!
چقدر حاشیه رفتم، عرض میکردم امسال 5 شب روضه داشتیم تا شب اربعین، سعید آقا منت بر سرمان نهاد و شب آخر تشریف آوردند، من هم فکر میکردم او همکلاسی سابق است، نمیدانستم که بعد از انتخابات چه شده است! کنارش نشستم، ادای بابا بزرگها را درآورد و گفت: " من از دست شما ناراحتم!" تعجب کردم! من با او صنمی نداشتم، نه معاملهای و نه مسافرتی! اصلاً او را سالها ندیده بودم، از وقتی برادرآمریکایی اماراتی ام باجناق او شده بود، رابطه ما کمتر و کمتر شده بود!
عرض کردم : " از چه ناراحتی" گفت : " تو آمریکایی شدهای! آمریکا برای تو کف میزند! کروبی را به خانهات راه میدهی! " و صدایش را بلندتر و بلندتر میکرد که خدای ناکرده کسی ما را دوست نپندارد و در اعلام برائت سنگ تمام گذاشته باشد، او میترسید دوستی با من یا سلام وعلیک با من ریاست آینده بر دانشگاه را از دستش خارج کند! پس با صدای بلند تر گفت: " آقا بلند شو برو، میترسم به من سرایت کند، آمریکایی!" عرض کردم: " روزی که ما جبهه بودیم تو کجا بودی؟" ما دانشگاه امام صادق نداریم که چنین و چنان کنیم و ترس از دست دادنش را هم نداریم" کم آورده بود، گفت: " تو پدرت هم نفرینت میکند" عرض کردم: " دروغ است" گفت: " خودم تازه خدمت پدرت بودم و شنیدم! " تعجب کردم! بعد از جلسه به منزل پدر رفتم، ایشان فرمودند: " دروغ است، من هرگز نفرین نکردهام و ایشان را ندیدهام، شاید همان برائت زمان انتخابات باشد و در روزنامهها خوانده است! " برایم عجیب بود، این طایفه همه دروغ میگویند! در آن جمع تنها سه نفر چون او فکر میکردند و حاضر بودند دوستی را بزنند و برنجانند بخاطرهیچ! ، یکی از آنها - حسین - که رگ ولایتش باد کرده بود، جسورانه به من حمله ور شد، فحاشی میکرد، بجز ناسزاهای ناموسی که قابل ذکر نیست، فحشی داد که برای من عادی شده بود،راستش گفت:" الاغ" من که در سلول انفرادی هزار بار نوشته بودم " من خرم " و هزار بار دیگر هم میگویم، اگر ما خر نبودیم ، اینها بر ما حاکم نبودند! پس با لبخندی مهاجم بی ادب را بدرقه کردم، دوستان آمدند و او را بردند، برادرش آمد و از من عذرخواهی نمود و از صبر و تحمل من تشکر کرد.موقع خروج پیش رفتم تا حسین را ببوسم، با اهانتی دیگر راهش را کج کرد!
سومی آنها آمد و گفت : ' شما که می بینید این اتفاقات میافتد در جلسات نیایید! ' عرض کردم: ' شما تحملتان را بیشتر کنید' گفت : ' ما نمیتوانیم تحمل کنیم' عرض کردم: ' ما که شما را تحمل میکنیم، شما اگر تحمل ندارید، نیایید، اکثریت با ماست!'
دوستان که رفتار زشت اینها را دیدند، در گوشم نجوا میکردند و بر حال مملکت تاسف میخوردند! اما کسی چیزی نمیگفت، نکند پاپوشی....
6 بهمن 1389 / مهدی خزعلی
من و سعید( آقازاده متکبر آیت الله مهدوی کنی) همدوره بودیم، دوره 23 مدرسه علوی، آقا مصطفی هم با ما بود، یادش بخیر، فقط یک بار محافظین مرا به مدرسه رساندند، انگار آسمان را بر سرم خراب کرده بودند، احساس میکردم شدهام مثل شازدههای تی تیش مامانی، از خودم بدم میآمد، به خانه که برگشتم، گفتم: " من دیگر با راننده به مدرسه نمیروم، من خجالت میکشم" از فردای آنروز یا با اتوبوس میرفتم یا دوچرخه و بعدها موتوری خریدم و با موتور به مدرسه میرفتم، اما آقایان را میرساندند.
هفتهای یک یا دو نوبت کوه میرفتیم، ساعت 2 نیمه شب میرفتیم و 7/5 مدرسه بودیم، آنروزها آقای مهدوی کنی در خانه محقری بالای میدان عشرت آباد زندگی میکرد، اتاق سعید رو به کوچه بود، از همان پنجره رو به کوچه صدایش میکردم و راهش میانداختم، سعید هر از گاهی با ما به کوه میآمد، مصطفی هم دوست داشت بیاید، اما هرگز توفیق نیافت.
پس از مدرسه، من در کنکور شرکت کردم و وارد دانشکده پزشکی شدم، مصطفی به مدرسه مجتهدی رفت و طلبه شد و سعید هم به دانشگاه پدرش - دانشگاه امام صادق - رفت! نمی دانم چه کرده بودند که دانشجویان نام دانشگاه امام صادق را به " زندان موسی ابن جعفر " تغییر داده بودند!
سال دوم دبیرستان بودیم که همگی عازم جبهه شدیم، اکثریت کلاس جبههای بودند، مصطفی تا پادگان امام حسین ما را همراهی کرد و به دلیل سرما خوردگی او را بردند. اما پزشکان از همان اول به سعید گفته بودند که ترکش و تیر برایت ضرر دارد! ما که بودیم، چرا باید آقازادهها به خطر بیافتند، ما را برای جنگ ساختهاند و. آنها را برای ریاست، مثل خیلی دیگر از آقازاده ها! آنها روحانی و آسمانیاند، ما باید فدایی آقازاده ها باشیم!
این مقدمه را گفتم تا به درد دل خود برسم، هر اربعین، فارغ التحصیلان دوره 23 علوی ( کانون فرهنگی نور) 5 شب روضه داریم، هم فال است و هم تماشا، هم عزاداری اباعبدالله (ع) است و هم دیدار دوستان، از جمع ما مصطفی، همان سالها به حوزه رفت و ملبس شد و دیگر به جمع ما نیامد، اما سعید که به دانشگاه رفته بود و تحصیلات دانشگاهی داشت، گاهی ما را مورد تفقد قرار میداد، چند سال پیش یکدفعه با لباس روحانیت ظاهر شد، البته رفتارش هم عوض شد، طوردیگری صحبت میکرد، چند ماهی از ما کوچکتر بود، اما ژستی می گرفت که مرحوم پدر بزرگ ما نمیگرفت، نصیحتی میکرد که پدر پیر ما نمیکرد! نگاه عاقل اندر سفیهی به ما میکرد، که افلاطون به بزغاله نمیکرد، خوب او عالم بود و ما جاهل! او روحانی بود و ما جسمانی! او لباس داشت و شاید ما را عریان و ...برهنه میدید! بچه ها در دل به او میخندیدند و در ظاهر هیچ نمیگفتند، خودش را گم کرده بود، راستش علاوه بر عمامه مرحمتی پدر بزرگوارشان - که ارث پدری است و حقشان است - برای گل روی آقازاده یک رشته دکترای ارتباطات هم در دانشگاه تاسیس فرمودند که اولین دانشجویش همین آقازاده گل گلاب بود! حال شده بود حضرت حجة الاسلام و المسلمین دکتر سعید مهدوی کنی مدظله العالی ! فعلاً! وقطارالقاب و عناوین در راه است....!
حضرت آیت الله در دانشگاه امام صادق سلطنتی راه انداخته بود و او ولیعهدش بود، همه موسسین ( مثل آیت الله منتظری و آیت الله هاشمی رفسنجانی) را از سرشان باز کرده بودند، ولایت فقیه دانشگاه، معظمله بود، حرف ایشان فصل الخطاب بود! بنگاههای اقتصادی مهمی هم نظیر کارخانجات پوشاک جامعه و مجتمع تجاری نور( تقاطع ولیعصر و طالقانی) در اختیارشان بود، پس باید عمل به احتیاط میکردند، نکند پس از ارتحال حضرت آیت الله کسانی چشم طمع به دانشگاه بدوزند، پس در زمان حیات معظم له اختیارات را به دُردانه سپردند، امروز حاج سعید همه کاره دانشگاه است و ریاست دانشکده را هم دارد، البته حاجیه خانم هم ریاست دانشگاه امام صادق بانوان را دارند و دخترشان ( مریم خانم) هم معاونت میفرمایند، برای همسر سعید آقا هم در دانشگاه شغل و جایگاه مناسبی در نظر گرفتهاند، خوب برای مدارک دکترای خانم ها هم فکری کردهاند! راستش مقطع دکتری فقط در دانشگاه آقایان بودو متاسفانه طبق اساسنامه ورود اناث مطلقاً ممنوع بود! وبرای مریم خانم که چند بار در امتحان دکتری قبول نشده بود باید فکری میکردند، پس اساسنامه را عوض کردند و اجازه دادند که در مقطع دکتری زن هم وارد دانشگاه شود، احتمالاً آقایان در مقطع دکتری سنی ازشان گذشتهاست و دیگر از مردی افتادهاند! از این تغییر اساسنامه فقط سرکار علیه مریم خانم استفاده کردند و یکی از نوچهها - خانم عظیم زاده - که احتمالاً برای تنها نبودن سرکار علیه (مد ظلها) ایشان را تا دکتری مشایعت و خود نیز دکتر شدند!
دیگر حضرت آیت الله در خانه محقر عشرت آباد نبود، خانه مفصل دیگری به ایشان موهبت شده بود و آن را اجاره داده بودندو درقصرخویش واقع در دانشگاه امام صادق زندگی میکردند، یادش بخیر، جلسه دوره کانون نور را من در آپارتمان استیجاری خویش برگزار کردم، اما نوبت سعید آقا در دانشگاه امام صادق با هم امکانات دانشگاه برگزار شد، جای شما خالی، استخر و همه امکانات رفاهی مهیا بود، چه عیب دارد، این ها ملک طلق شان است و هر چه میخواهند میکنند. من تعجب میکنم از دانشجوی امام صادق علیه السلام که قال الصادق و قال الباقر می خواند و این زندگی اشرافی با بیت المال مسلمین را می بیند و دم بر نمیآرد! او میبیند که ریاست و مدیریت دانشگاه را موروثی و خانوادگی کردهاند و صدایش در نمیآید! میخواهید او در اصلاح مملکت کاری کند!
ما از 18 سالگی میدویدیم تا خرجمان را درآوریم، سعید آقا هیچ وقت کار اقتصادی نکرد و من حیث لا یحتسب! خداوند رزق او را میرساند، تا ازدواج کرد خداوند خانه خوبی برایش خرید! همه چیزش جور است، همه از ایمان قوی او به نظام است! ما هم بجای چسبیدن به نظام رفتیم جبهه و هنوز مستاجریم!
چقدر حاشیه رفتم، عرض میکردم امسال 5 شب روضه داشتیم تا شب اربعین، سعید آقا منت بر سرمان نهاد و شب آخر تشریف آوردند، من هم فکر میکردم او همکلاسی سابق است، نمیدانستم که بعد از انتخابات چه شده است! کنارش نشستم، ادای بابا بزرگها را درآورد و گفت: " من از دست شما ناراحتم!" تعجب کردم! من با او صنمی نداشتم، نه معاملهای و نه مسافرتی! اصلاً او را سالها ندیده بودم، از وقتی برادرآمریکایی اماراتی ام باجناق او شده بود، رابطه ما کمتر و کمتر شده بود!
عرض کردم : " از چه ناراحتی" گفت : " تو آمریکایی شدهای! آمریکا برای تو کف میزند! کروبی را به خانهات راه میدهی! " و صدایش را بلندتر و بلندتر میکرد که خدای ناکرده کسی ما را دوست نپندارد و در اعلام برائت سنگ تمام گذاشته باشد، او میترسید دوستی با من یا سلام وعلیک با من ریاست آینده بر دانشگاه را از دستش خارج کند! پس با صدای بلند تر گفت: " آقا بلند شو برو، میترسم به من سرایت کند، آمریکایی!" عرض کردم: " روزی که ما جبهه بودیم تو کجا بودی؟" ما دانشگاه امام صادق نداریم که چنین و چنان کنیم و ترس از دست دادنش را هم نداریم" کم آورده بود، گفت: " تو پدرت هم نفرینت میکند" عرض کردم: " دروغ است" گفت: " خودم تازه خدمت پدرت بودم و شنیدم! " تعجب کردم! بعد از جلسه به منزل پدر رفتم، ایشان فرمودند: " دروغ است، من هرگز نفرین نکردهام و ایشان را ندیدهام، شاید همان برائت زمان انتخابات باشد و در روزنامهها خوانده است! " برایم عجیب بود، این طایفه همه دروغ میگویند! در آن جمع تنها سه نفر چون او فکر میکردند و حاضر بودند دوستی را بزنند و برنجانند بخاطرهیچ! ، یکی از آنها - حسین - که رگ ولایتش باد کرده بود، جسورانه به من حمله ور شد، فحاشی میکرد، بجز ناسزاهای ناموسی که قابل ذکر نیست، فحشی داد که برای من عادی شده بود،راستش گفت:" الاغ" من که در سلول انفرادی هزار بار نوشته بودم " من خرم " و هزار بار دیگر هم میگویم، اگر ما خر نبودیم ، اینها بر ما حاکم نبودند! پس با لبخندی مهاجم بی ادب را بدرقه کردم، دوستان آمدند و او را بردند، برادرش آمد و از من عذرخواهی نمود و از صبر و تحمل من تشکر کرد.موقع خروج پیش رفتم تا حسین را ببوسم، با اهانتی دیگر راهش را کج کرد!
سومی آنها آمد و گفت : ' شما که می بینید این اتفاقات میافتد در جلسات نیایید! ' عرض کردم: ' شما تحملتان را بیشتر کنید' گفت : ' ما نمیتوانیم تحمل کنیم' عرض کردم: ' ما که شما را تحمل میکنیم، شما اگر تحمل ندارید، نیایید، اکثریت با ماست!'
دوستان که رفتار زشت اینها را دیدند، در گوشم نجوا میکردند و بر حال مملکت تاسف میخوردند! اما کسی چیزی نمیگفت، نکند پاپوشی....
6 بهمن 1389 / مهدی خزعلی
۳ نظر:
سبز باشید.
خوب وقتی فقط سه نفر اقلیت باعث میشود ان اکثریت از ترس پاپوش سکوت کنند خودمانیم خاک بر سر این سیاسی کاران موجود در قدرت
چه ميكنند اين آقاى دكتر خزعلى...
ارسال یک نظر