برگرفته از وبلاگ ابرآبی:
مامانِ من دبیر ادبیات است. این هفته قصهی معدنچیهای شیلی را برای بچهها تعریف کرده و بعد، ازشان خواسته که خودشان را مجسم کنند توی اتاقی کوچک و بدون پنجره، تنهای تنها. نه شصت و نه روز، نه هفتصد متر زیر زمین. فقط یک روز.
اینها چندتا از نوشتههای این دختربچههای دوازده سیزده ساله است. دست نبردهام در غلط دیکتهایها و شکستهنویسیشان.
اگر یک روز در اتاقی کوچک و بدون پنجره باشم…
• افسرده میشوم و آرزو میکنم که کسی بیاید و مرا از آنجا بیرون بیاورد. دلم برای پدر و مادرم تنگ میشود. با خود بازی میکنم، با تارهای عنکبوت… آرزو میکنم آن کسی که مرا زندانی کرده، بمیرد و اگر از آن اتاق بیرون بیایم، آن را میکُشم. اگر حوصلهام سر برود، به غم و اندوه خود فکر میکنم و گریه میکنم. خدایا مرا نجات بده. خدایا دیوانه شدم.
• دیگر نمیتوانم با دوستانم روابط برقرار کنم. احساس دلتنگی میکنم. شبم سحر نمیشه. بیقرارم که کی یک روز به پایان میرسه و از اتاق که مثل زندان اوین میماند خوشم نمیآید. برادر کوچکم را نمیتوانم ببینم.
• اگر من به آنجا بروم، نمیدانم چهکار کنم. چون من خیلی از جاهای تنگ بدم میآید. فقط امیدوارم آنجا حمام داشته باشد، چون من عادت دارم هر روز به حمام بروم. امیدوارم دستشوییاش بوی خوب بدهد، چون من بوی بد بدم میآید.
• اول از همه سر خودم را گرم میکنم. وقتی که برایم غذا میآورند، کمکم آن را میخورم که هر وقت گشنهام شد آن را میخورم. بعد میشینم و دعا میکنم که زودتر از آنجا در بیایم و نزدیک سه ساعت میخوابم. وقتی که میروم توالت، از آفتاب استفاده میکنم و بعد یکمی گریه میکنم تا کمی دلم خنک شود. اگر من نزدیک یک هفته آنجا باشم شاید بمیرم.
• دلتنگ میشوم و چند ساعت میخوابم و راهی برای ارتباط برقرار کردن با افراد بیرون میکنم و بیشتر وقت خود را بازی میکنم و برای رسیدن به راه خود تلاش بسیاری میکنم که بتوانم زنده از اتاق بیرون بیایم و با قاشق غذایم زمین را میکنم و بیرون میآیم.
• به خود امیدواری میدادم که این یک سفر است و سفر من در یک اتاق تنگ است و اگر یک خودکار داشته باشم، دیوارهایش را پر از ذکر میکنم.
• سعی میکنم به خودم امیدواری بدهم. فکر میکنم یک سوسک در اطراف من در حال حرکت است. من بیشتر میترسم و دیگر نمیتوانم در آن تو بمانم. البته خوبیاش این است که شاید بتوانم در آن روز شجاعت به خرج دهم و آن سوسک چندش را بکشم یا خودم را به مریضی بزنم تا زودتر از این سلول خارج شوم.
• به سختی برایم میگذرد. اگر غذای من خورشت قلیظی باشد با آن خورشت روی دیوارها را نقاشی میکنم. اگر موجوداتی مانند مار به من حمله کند سر آن را میگیرم و به بادکنک تبدیلش میکنم. اگر زمینش گِلی باشد با آن مجسمهی گلی زیبایی درست میکنم. اجازهی دستشویی رفتن بدهند به آنور و اینور نگاه میکنم و از هواکش داد و فریاد میکنم که کمکی به من بکنید.
• میخوابیدم و بلند آهنگ میخونم. دست میزنم. برای خودم جشن میگیرم. بازی میکردم. با دیوار درددل میکردم. اگر جانوری در آنجا وجود داشت دنبال او میکردم و جیغ میزدم تا خودم را مشغول کنم. به چیزهایی که دوست دارم فکر میکنم و دوباره میخوابم. به نظر من بهترین کاری که میتوان کرد این است که بخوابم بلند شم غذا و آب بخورم و دوباره بخوابم. خیلی از این کار لذت میبرم. آرزو دارم این اتفاق برای من پیش بیاد. خوش به حال کسانی که این موقعیت برایشان پیش بیاید.
• به هیچ چیز در دنیا فکر نمیکنم. اولین کاری که میکنم دل سیر گریه میکنم، چون بیرون نمیتوان گریه کرد و همه میپرسند چرا گریه میکنی، ولی نمیتوانی درددلت را به چه کسی بگویی. دومین کاری که میکنم استراحت کامل را میکنم، چون وقتی بیرون میآیم نمیذارند از ساعت ۴ بعدازظهر بخوابم. سومین کاری که میکنم به کسی که دوستش دارم فکر میکنم و چهارمین کاری که میکنم یک دل سیر جیغ میزنم تا هرچی در دل دارم خالی کنم و هرچی غصه در دل دارم خالی شود.
• غذاهایم را جیره میکردم. برای تفریح سعی میکردم موژههای چشمانم را بشمارم.
• زندانی بودن نه تنها در زندان و اتاقی کوچک، بلکه هنگامی که ما امید خود را برای زندگی کردن از دست میدهیم، زندگی همچون زندانی ما را زندانیِ خود میکند. اگر من زمانی در یک اتاق تاریک و بیپنجره با دیوارهای کاهگلی زندانی شوم، زمانی که بوی نای دیوارها را حس میکنم و موجوداتی که من از آنان هراس دارم در کنار من هستند. ترس تمام وجودم را میگیرد. با امید اینکه شاید بتوانم زنده بمانم به نور تنها لامپ آنجا خیره میشوم. به یاد عزیزانم میافتم. عزیزانی شاید الان نگران من باشند. با امیدی دوباره به زندگی ادامه میدهم. هنگامی صدای پاهای مردی را روی تختههای چوبی بیرون در میشنوم که برایم غذا میآورد. بار دیگر به صورت خورشید فکر میکنم.
۵ نظر:
ببخشید با اجازه لینکتان کردم/باران
راحت پر رهرو باد!
با درود
این گارگران شیلی 33 نفر بودند و در زیر زمین زندانی بودند
من یک کشور را میشناسم که 60 ملیون زندانی دراد انهم روی زمین البته از این60 ملیون خیلی ها شون اصلن هم فکر نمیکنند زندانی هستند با این که هر روز پولی کمتر برای خرید دارند و روشان ساه است بازم میگویند افتاب خوبی است هوا عالیست یک سری هم زندان بان که به انها خیلی خوش میگذزد
شاد باشی و با ارزوی ازادی زندانیان ان کشور
سلام به بسیجی سبز عزیزم
خیلی باحال بود...آقا با اجازه شما احتمالا از دو نوشته ی اول در تنظیم پستی بهره بردم.
یا علی مدد
سلام
- هشت اصل در فلسفه اُردیسم
1- اگر پایکوبی و شادی نباشد ، جهان را ارزش زیستن نیست .
2- زندگی بدون آزادی ، شرم آور است .
3- تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجار همیشگی است .
4- آنانیکه همیشه در آرامش هستند لاابالی ترین آدمهایند .
5- رسیدن به راستی و درستی چندان سخت و پیچیده نیست کافیست کمی به خوی کودکی برگردیم .
6- دشمنی و پادورزی ، به آدم خردمند انگیزه زندگی می دهد .
7- اگر می خواهی بزرگ شوی ، از کردار نیک دیگران فراوان یاد کن .
8- عشق به میهن نشان پاکی روان آدمی ست .
اگر دوست داشتید لینک ما را اصلاح کنید
ارسال یک نظر