محمد نوریزاد نهمین نامهی خود را خطاب به آیتالله خامنهای منتشر کرد. این جهادگر و نویسنده منتقد حاکمیت فعلی، در مصاحبه اخیرش با کلمه، به این نامه اشاره کرده و گفته بود که فایل صوتی آن را نیز با صدای خودش آماده کرده است و به زودی منتشر خواهد کرد.
آقای نوریزاد در مصاحبه مذکور درباره فسادهای اخیرا فاششده دولت و جریان حاکم گفته بود: «اگر رهبر ما خود شخصا به دستگاههای نظارتی اجازه واکاوی در چندوچون پولی دستگاههای تحت امر مستقیمش را می داد و از آنها می خواست مرتب به مردم گزارش بدهند، دیگران اینگونه در روبیدن اموال عمومی مردم حریص نمی شدند.»
او اکنون در نهمین نامهاش به رهبری، به فیلمی اشاره کرده که به طور محرمانه در حال ساخت آن برای ارائه به مقام رهبری بوده است؛ فیلمی درباره آنچه در زندان و بازجوییها بر او گذشته است. وی از یورش ماموران سپاه به منزلش و ربودن تجهیزات و فیلم های ضبط شده به این منظور خبر داده ئ با بیان اینکه “آنان اما مرا به قدر خود خام و ناپخته انگاشتند و ندانستند آنچه از من ربوده اند، تمامی فیلم های گرفته شده نیست و من نسخه ی بسیار کاملی از آن را با خود دارم” وعده داده است که فیلم مورد اشاره را تکمیل خواهد کرد و برای آیتالله خامنهای خواهد فرستاد.
آقای نوریزاد که در مصاحبه امروزش با کلمه گفته بود «دزد هموست که ما او را به نگاهبانی گمارده ایم» در نهمین نامهاش به رهبری هم به صراحت نوشته است: «متاسفانه در این روزها، ما از شجاعتِ رهبرمان سراغی نمی بینیم. و آن سوتر، گاه ملاحظاتی را از وی دریافت می کنیم که شجاعتِ وی را به مخاطره و به حاشیه می رانند. آیا این جابجایی شجاعت و ملاحظه را به کیاست و درایت و درستیِ تشخیصِ وی ربط دهیم؟ یا که نه، این کهنسالی است که عارضه های خاصِ خود را برکشیده و بر زبان و قلمِ رهبرِ شجاعِ ما نشانده است؟ به گونه ای که او اکنون، نمی تواند دستور بازداشت و محاکمه ی دزدان صاحب نام داخل دولت را صادرکند. بلکه از آن سوی، راهِ دستگاهِ نیم بند قضا را نیز بر محاکمه ی آنان می بندد.»
متن نهمین نامه نوریزاد به رهبری بدین شرح است:
به نام خدایی که پیر نمی شود
سلام به محضر رهبر جمهوری اسلامی ایران حضرت آیت الله خامنه ای
۱ – نامه ی نهم مرا در این ثانیه های بی بازگشت، آینه ای تصور کنید که قرار است تصویر صادقانه ای از جمال جمیل شما را باز بتاباند. بیایید و بجای نگاه به آینه های متعارف، خود را در آبگینه ی صاف وصیقلینِ این نوشته ی من تماشا کنید. مگرنه این که: “مومن، آینه ی برادرخویش است”؟ اطمینان دارم از این که من دراین مقال، پای از گلیم فرزندی بِدر برده و خود را تا مرتبه ی برادری بالا کشانده ام، آزرده خاطر نمی شوید. چرا که من نیز پای به وادی کهنسالی نهاده ام. و شما نیک می دانید که کهنسالی، ورطه ی خاموشِ خوف و رجاست.
۲ – در کهنسالی، یک پای لرزان آدمی در گور است و پای دیگر او در دنیا. در کهنسالی، افق روبرو در دسترس است، و گذشته، با هر فراز و فرودش در پس و پشت. این کهنسالی است که از یک سوی به آرامش می انجامد و از دیگرسوی به بی قراری. و در این میان، و ولع و سراسیمگی و چنگ اندازی به باقیِ عمر، فرصتی برای جولان پیدا کنند، فرد کهنسال را به پیچ و تابی در می اندازند که هزار جوان ماجراجوی جویای نام نیز به گردِ پایِ هیاهوی او نمی رسند.
۳ – من همیشه در خیال، کهنسالیِ شما را با آرامشِ اقیانوس گونِ بزرگانی چون گاندی و نلسون ماندلا می آمیختم. شما را می دیدم که بر سریر بلندِ آرامش و تدبیر و فهم و کرامت آرمیده اید و ایرانیان از انوار انسانیِ شما ارتزاق می کنند. هرگز تصور نمی کردم این ایامِ عمرِ شما با توفانی از تندی و تنش و پراکندنِ مردمان همراه باشد. آینه ی من می گوید این روزهای کهنسالی شما، هرگز برازنده ی جایگاهِ رهبریِ شما نبوده و نیست. ای عزیز، شما برای کدام باقیِ عمر، و برای دست بردن به کدام برازندگی، دست به ترسیم توفانی ترین مقطعِ عمرِ خویش برده اید؟ جامعه ی دریده و از هم گسسته ی امروز ما، آیا همان است که آرزویش را می داشته اید؟ جامعه ای که توفان درونش در زنجیر است و ما هر روز به پای این سرزمینِ سر خورده اما توفانی، زنجیر تازه می بندیم!؟
رهبر گرامی،
۴ – آیا دوست دارید در آینه ی خیالین من، به یک جامعه ی آرمانی بنگرید؟ جامعه ای که اگر در او چشم واکنید، خود را در آغوش آرزوهای ایمانیِ خود خواهید یافت؟ من از طریق همین نوشته، و به یک شرط، تنها به یک شرط، شما را در متن آینده ای قرار می دهم که از زیبایی سرشار است. آینده ای که در آن، مردمان ایران سرفرازند و دوست دار اهل بیت و نماز شب خوان و اهل راز و نیاز و پاک و دوست داشتنی و عزیز و خلاق و مبتکر و سرآمد و آبرودار و قوی و قرآن خوان و قرآن فهم و مجاهد و غیور و اسوه و پیشتاز و در اوجِ اقتدار و در اوجِ داد و دانش و مهر! ما مگر برای دستیابی به حداقل هایی از یک چنین افقِ انسانی و ایمانی انقلاب نکرده بودیم؟ پس من به یک شرط، شما و مردم ایران و اهالیِ جهان را نه به تماشا، که به زندگی در متنِ این آرمانشهر شریف و شایسته می برم و بر بلندای آسمانیِ آن می نشانم. همانجایی که شما بر سریر رهبری و شایستگی های بی بدیل آن آرمیده اید و از تماشای مردم موفق و خالص و خدایی ایران و جهان احساس خوشایندی را تناول می فرمایید. شاید بپرسید آن شرط چیست؟ می گویم: من تنها با عملی شدن یک شرطِ کوچک، مردم ایران را از اعماقِ افسردگی و ورشکستگی و سرشکستگی برمی کشم و در آغوش آن آرمانشهر شورانگیز فرود می آورم. چه شرطی؟ شرط من این است: “کشتن یک بی گناه”. بله، به همین سادگی! ما و شما دور از چشم دیگران یک بی گناه را می کشیم، یا اگر نمی کشیم بی دلیل زیر گوش یک رهگذر می زنیم تا به محض جاری شدنِ این ظلم مختصر، آن افق غلیظ شیعی پیش روی ما و شما واگشوده شود. شما آیا این شرطِ کوچکِ مرا می پذیرید؟
۵ – زبانم لال اگر که تصور کنم شما به پذیرش این شرطِ ناپسند اشتیاق دارید. هرگز! چرا که امیرمؤمنان علی علیه السلام دست یابی به تمامیِ این افق را به شرطِ بیرون کشیدن رانِ ملخی از دهانِ موری پس می راند. شوربختانه رهبر گرامی، ما در این سالهای پس از انقلاب، بی گناهان بسیاری را نه برای دستیابی به آن افق مبارک، که برای باقی ماندن خودمان در مصدر و مسندِ قدرت کشته ایم. و بسیاری را بی دلیل به زندان و دخمه های تنگ نظری خویش در انداخته ایم. آیا صدای مرا می شنوید؟ ما بی گناهان را کشته ایم. آری بی گناهان را کشته ایم. و بی گناهان بسیاری را آواره و زندانی و غارت کرده ایم. و شوربختانه تر، به هیچ یک از آن درخشندگی ها که دست نیافته ایم، در غرقابی از تعفنِ دروغ و دزدی و بداخلاقی گرفتار آمده ایم. این همان چیزی است که آینه ی بی ریایِ من در این باریکه راهِ کهنسالی، نشان شما می دهد.
رهبر گرامی،
۶ – ما به امید رسیدن به وعده ها و آرزوهای انقلاب، مردم خود را زده ایم و کشته ایم و غارتشان کرده ایم و به تلخ ترین وجه ممکن، آنان را به آوارگی در سایر کشورها ناچار ساخته ایم و عرصه را بر شهروندان خود تنگ گرفته ایم و در مقابل، عرصه های بهره مندی خود و خویشان خود را فراخ و فراخ تر ساخته ایم. قبول می فرمایید که در سخنان این روزهای خود، هرچه بر امید و پیشرفت و شکوفایی و دست یابی به بند بندِ سندِ سستِ “چشم انداز” اصرار ورزیم، بذر سخن در باد افشانده ایم. چرا که همه ی ما به چشم خود دیده و می بینیم: در جهان فهم، نام جمهوری اسلامی ایران جزو تحقیرشدگان و فرودستان رقم خورده است و کسی ما را به بازی نمی گیرد و به دوستی نمی پسندد. انقلاب ما بسیار زود پیر شد و قامتش خمید. در این پیرِ فرسوده، هیچ نشاطی و امیدِ نشاطی نیست. این است تصویر کهنسالی ما و شما در آیینه ی واقع نمای من.
۷ – من شخصاً از میان همه ی صفاتِ خوب شما، شجاعتِ شما را بیشتر می ستودم. الحق شما رهبر شجاعی بوده و هستید. منتها این شجاعت به مرور روی به پرخاش بُرد. و در پرخاش جلوه کرد و در پرخاش نیز خانه کرد. در این اواخر، بیشترین مخاطب پرخاش های جناب شما نه آمریکا و اسراییل و دزدان و نابکاران، که مردم معترض خودتان بوده است. و حال آنکه شجاعت، نه در لفظ، که بیشتر در عمل سر برمی کشد. گاه پوزش خواهی از مردم به خاطر رواج یک خطا، به شجاعتی افزون تر از رستم گونگی نیازمند است. متاسفانه در این روزها، ما از شجاعتِ رهبرمان سراغی نمی بینیم. و آن سوتر، گاه ملاحظاتی را از وی دریافت می کنیم که شجاعتِ وی را به مخاطره و به حاشیه می رانند. آیا این جابجایی شجاعت و ملاحظه را به کیاست و درایت و درستیِ تشخیصِ وی ربط دهیم؟ یا که نه، این کهنسالی است که عارضه های خاصِ خود را برکشیده و بر زبان و قلمِ رهبرِ شجاعِ ما نشانده است؟ به گونه ای که او اکنون، نمی تواند دستور بازداشت و محاکمه ی دزدان صاحب نام داخل دولت را صادرکند. بلکه از آن سوی، راهِ دستگاهِ نیم بند قضا را نیز بر محاکمه ی آنان می بندد.
۸ – یک روز بازجوی فحاشی که دستِ بزنش همیشه بالا بود در زندان رو به من گفت: تو آدم مذبذبی هستی. که یا اهل افراطی یا تفریط. به وی گفتم: اتفاقا پایداری بر بنیان های یک رویه ی غلط و تایید مکرر و بی دلیلِ آن، نشانه ی اضمحلالِ فکری من و شماست. باز به وی گفتم: آیا سخن رهبرمان خامنه ای را به یاد داری که یک روز در وسعتی ازناچاری می فرمایند: “هیچکس برای من هاشمی (رفسنجانی) نمی شود”، و روزی دیگر آنچنان خاکستری از ارعاب و تحقیر بر او و بر سر خاندان او می افشانند که نمونه اش را مگر در حکایت های عهد قجری بشود سراغ گرفت؟ افراط و تفریط این است. نه آنکه نوری زاد دیروز می گفت: من فدایی رهبر و نظامم، و امروز می گوید: این نظام، آن نیست که من در سرمی پروراندم.
بیایید با هم صریح باشیم. یکی از ظرافت های دورانِ کهنسالی در این است که فرصت کم است و لحظه های ترمیم خطا در حال فرار. و یا این که در سالهای کهنسالی نمی شود مثل جوانان، کار امروز را به فردا افکند. چه بگویم که شما با همان شجاعتِ مثل زدنی، و در سالهای سهمناکِ کهنسالیِ خود، همه را قربانیِ برآمدنِ فردِ نالایقی چون احمدی نژاد کردید. تا مگر این غلام حلقه به گوش، عصای کهنسالیِ شما باشد. یعنی همان باشد که شما می خواهید. غافل که این غلام حلقه به گوش، آنسوتر از تمایلاتِ شخصِ شما، حاجت هایی را برای خود رصد می کرده است. امروز جناب شما به آنچنان فرسایشی از آن شجاعتِ دلخواهِ ما دچار شده اید که باید ناگزیر و دل چرکین، جنازه ی این رییس جمهور دغلکار را تا پایان دوره اش به دوش بکشید. چرا؟ چون او با زیرکی به اختفای اسرارِ شما دست برده و اسنادِ غیرقابل انکاری از خطاکاری برادرانِ قاچاقچی و دوستان و حامیان شما را از وزارتِ اطلاعات بیرون کشیده است. دست اگر به ترکیب او بزنید، او – که به هیچ تعادلی متعادل نیست – ای بسا به ترکیب اطرافیان شما دست بزند و با فشار یک دکمه، همه ی اسرارِ مگوی حامیانِ شما را روی میز شعبده اش بریزد.
رهبر گرامی،
۹ – من این روزها سخت دلتنگ آن شجاعت کم نظیرِ شمایم. شجاعتی که به جولان آید و همه ی ملاحظات نفرت انگیز و رعایت های بی دلیل و نامبارک را پس بزند و زلال جویی کند. شجاعتی که بگوید: مرا از چه می ترسانید؟ از افشای دزدی های هوادارانم؟ این شما و این هواداران من. رییس مجلس اگر دزدی کرده، نوری زاد اگر از دیوار مردم بالا رفته، در یک محکمه ی عدل، بگیرید و به چارمیخشان بکشید. فرزندان من آیا کج رفته اند؟ فلان آیت الله که حامی من است اموال مردم را بالا کشیده؟ به دستور من آیا میلیارد میلیارد به افغانستان و حزب الله لبنان و فلسطین پول سرازیر شده؟ پاسدارانِ حامیِ من از نردبانِ خصلت های نادرست بالا رفته اند و در آسمان غارتِ اموالِ مردم خانه کرده اند؟ این من و این اطرافیان من و این محکمه ی عدلِ شما. و باز بفرمایید: از آن سوی اما به دزدی های شخص رییس جمهور و معاون اولش و هزار حامی زیرک او نیز رسیدگی کنید. و به جنازه و لشی که احمدی نژاد از ایران و ایرانی برساخته است نیک بنگرید و مقصران این بختک شوم را شناسایی کنید. آیینه ی ما آیا لیاقتِ زیارتِ این شجاعتِ شریف شما را خواهد داشت؟
۱۰ – شما برای یکدست شدن مجلس و دولت و دستگاه قضایی بسیار زحمت کشیدید. و گاه از جایگاه رهبریِ خود به زیر رفتید و همطراز رییسِ یک صنفِ سیاسی به جانبداری از این، و ایجاد تنگنا برای آن پرداختید. آنچنان دست رییس جمهور مطلوب خود را در چنگ اندازی به زیر و بالای قانون و منافع ملی واگشودید که امروز چه بخواهید و چه نخواهید مسئولِ هرز رَوی های تریلیاردی وی و اطرافیان وی هستید. امروز دیگر هیچ تشکیلاتِ سیاسیِ مغایری در راس یا در حاشیه ی امور نیست تا بشود آوار این دزدی ها و کج روی ها را بر سر او فرو ریخت. قبول می فرمایید که شخص شما در افراختن این سقفِ سُست سهیم بوده اید. این آینه ی برادری ماست که تصویر این روزهای کهنسالی شما را نشان تاریخ می دهد. آیینه ای که می گوید: مصادره ی خیزشِ مردمانِ عرب به نفع خود به اسم بیداریِ اسلامی، و این که آنان از ما الگو گرفته اند و خیال دارند همچوما شوند، و به رسمیت شناختن جنبشِ وال استریت از یک سوی و سرکوب جنبشِ ایرانیان از دگرسوی، آری این گریزها نیز نمی تواند ما را از سرنوشتی که برای بلعیدن ما خیز برداشته، برهاند.
رهبر گرامی،
۱۱ – ما هنرمند صاحب نامی همچون آقای جعفر پناهی را با احکامی خنده دار به قدر یک عمر از کار بی کار و ممنوع الخروج کرده ایم. جعفرپناهی در تلخ ترین وجه، در آثار اجتماعی اش از ما انتقاد می کرد و به زشتی های جاری جامعه می پرداخت. یک نظام پویا، دست یک هنرمند منتقد را می بوسد که حواس همه را به نقاط ضعف جامعه معطوف می کند. نه آنکه او را به خاطر این که به ما گفته “لباس تان لجنی است، پاکش کنید” به چارمیخش بکشیم. ما به اسم این که نباید آبروی متهمین را پیش از اثباتِ جرم بُرد، هنوز که هنوز است هیچ اسمی و نشانه ای از اختلاسگران و دزدان و همکارانِ آن رقمِ بهت انگیزِ سه هزار میلیارد تومانی منتشر نکرده ایم، اما بلافاصله اسم چند مستند ساز را بدون آنکه محکمه ای برای رسیدگی به اتهام آنان ترتیب داده باشیم، با جاسوسی و عاملیت بیگانگان درمی آمیزیم و بلافاصله نیز در روزنامه ی کیهان مان نیز منتشرش می کنیم. خلاصه کنم. کارهای خنده دار ما از آن روی که به اسم اسلام صورت می پذیرد، بساط خنده ی مردمان جهان را فراهم آورده است. و یا اخیرا دوستان سپاهی، در یک یورشِ ناگهانی، فیلم ها و ابزارِ کارِ خودِ مرا که در روستای زادگاهم برای آگاهیِ شخصِ شما – آری برای آگاهیِ شخصِ شما – مشغول ضبط خاطرات داخل زندان بودم برمی دارند و می برند.
۱۲ – به خاطر شریفتان هست در نامه ی محرمانه ای که از داخل زندان برای جناب شما نوشتم، به چه نکاتی متذکر شدم؟ همان نامه ای که ظاهراً حضرتعالی بعد از مطالعه ی آن – بدون آنکه من تقاضای عفوی کرده باشم – دستور فرمودید تا مرا آزاد کنند؟ در آن نامه ی سراسر خیرخواهانه، من برای شما نوشته بودم: پادشاهان و حاکمان در گذشته های دور، یا خود با لباس مبدل به میان مردم می رفتند و ارکان حکومت خود را وارسی می کردند، یا فرزندان و امنای خود را به این منظور به هرکجا گسیل می فرمودند. و نوشته بودم: من نمی گویم جناب شما با لباس مبدل به زندان اوین یا به زندانهای دیگر سربزنید. ویا یکی از فرزندان خود را (مثلا آقا میثم را) به طور ناشناس و در هیاتِ یکی از آحاد مردمِ معترض به زندان اندازید، بلکه این من – محمد نوری زاد – امین شما. من از داخل زندان اوین برای شما خبر می رسانم که هیولاهایی در قامت سربازان گمنام امام زمان با متهمین سیاسی چه می کنند. و باز برای شما نوشتم که همین بازجویان امام زمانی، خودِ مرا زده اند و به ناموسم فحش های رکیک داده اند. و قاضیان مرعوبِ دستگاه قضا در خنده دار ترین احکام سه دقیقه ای و ده دقیقه ای برایم پرونده سازی کرده اند و افزون بر سه سال ونیم قبلی برایم دوسال دیگر زندان بریده اند. به آینه ی صادقانه ی من آیا می نگرید؟
۱۳ – از زندان که بیرون آمدم، از همان بدو آزادی، در این فکر بودم که با چه تمهیدی به آن وعده ی مطروحه وفا کنم و همچون فرزندی امین، شما را در جریان فجایع داخل زندان بگذارم. طی دو ماه، فیلمنامه ای نوشتم با نام “محرمانه برای رهبرم”. و چهارماه در سکوت و تنهایی، خودم، و تنها خودم، جلوی دوربین خودم قرار گرفتم و بدون ذره ای اغراق، فضای تنگ سلول های انفرادی و بازجویی های خشن را برای شما بازسازی کردم و هرآنچه را که برخودم رفته بود ثبت و ضبط کردم. دراین چهار ماه، نه عکس و خبری از این فیلم منتشر کردم و نه مطلب تازه ای نوشتم و نه به حساسیت های داغ و دزدی های بُهت انگیز اطرافیان رییس جمهور داخل شدم. چرا که نیک می دانستم اگر این فیلم به سرانجام برسد و شما آن را ملاحظه فرمایید، مثل فیلم های محرمانه ای که سابقا برای جناب شما می ساختم و می فرستادم، بلافاصله برای برچیدن برجهای بلند بی عدالتی دستور خواهید فرمود. درست مثل داستان کهریزک که به محض آگاهی از قضایای فجیع آن، به برچیدنش دستور فرمودید.
۱۴ – چندی پیش، در ظهر روز پنجشنبه هفتم مهرماه، هجده مامور اطلاعاتی سپاه، بی آنکه نگران اسکله های قاچاقِ همکارانِ سپاهی خود باشند، و بدون این که از پیمانهای میلیاردیِ بدون مناقصه ی قرارگاه خاتم الانبیا روی ترش کنند، و بی آنکه از دزدان صاحب نام شاغل در دولت و اختلاسهای تریلیاردی دولت خدمتگزار سراغی گرفته باشند، همزمان به انزوای هنری من در روستای زادگاهم و در تهران به خانه ام وارد شدند و وسایل کار و امکانات حرفه ای و تصاویر ضبط شده ی مرا بار کردند و بردند. انگار غنیمتی از یک حرامی سر گردنه گرفته باشند. آنان اما مرا به قدر خود خام و ناپخته انگاشتند و ندانستند آنچه از من ربوده اند، تمامی فیلم های گرفته شده نیست و من نسخه ی بسیار کاملی از آن را با خود دارم. و این که اگر یکصد بار دیگر راه مرا سد کنند، باز من دست به کار می شوم و کار بایسته ی خود را سامان می دهم. چه از داخل زندان و چه از بیرونِ آن.
۱۵ – خنده دار آیا نیست آنجا که من برای شما نامه ی سرگشاده می نویسم، به زندانم در می اندازند که چرا آبرو داری نکردی و به انتشار آشکار نوشته هایت دست بردی و محرمانه ننوشتی! اکنون نیز که فیلم محرمانه ای برای شما می ساختم، اموال مرا می برند و برایم پرونده ی جدیدی می گشایند که چرا محرمانه دست به کار شدی؟ گرچه من این روزها در تنگنایم اما ترتیبی داده ام فیلم مورد اشاره برای شخص شما آماده و ارسال گردد. این عهدی است انسانی و ایمانی که مرا برای افشای فاجعه هایی که در پستوهای پنهانِ امنیتی و قضاییِ کشورمان دست به دست می شود، بی قرار می سازد. در قدم بعدی، فیلمنامه ی این اثر خود به خود روی سایت شخصی ام قرار می گیرد تا همگان به نیت من و وظیفه ی شما آگاهی یابند. چرا که صراحتِ آینه ی من باید با کهنسالی شما همنشین شود. با من آیا موافق نیستید؟
۱۶ – من هنوز دلتنگِ شجاعتِ کم نظیر شمایم. که با یک نَفَسِ روح اللهی، همه ی بافته های فرعونی اطرافیان و منتسبین به خود را از صحنه برانید و انصاف و عدل را به این سرزمینِ فلک زده بازآورید. از باب نمونه بارها گفته ام و نوشته ام که انتخاب آقای شیخ صادق لاریجانی برای ریاست قوه ی قضاییه، از آن روی اشتباه بود که نام شما را در تاریخِ خسارت های اسلامیِ این سرزمین ثبت کرد. این که آیندگان بدانند یک زمانی، رهبر جمهوری اسلامی ایران، فردی را بدون آنکه تجربه ی قضایی داشته باشد، صرفا به دلیل حرف شنوی و قرابت فکری اش با وی بر این مسند حساس و حیاتی گمارد و اعتنایی نیز به خسارت های برخاسته از این انتخاب نادرست نکرد.
۱۷ – دو سه ماه پیش، بیست و پنج پرسشِ شرعی و سیاسی – اجتماعیِ خود را برای بیست و یک مرجع و عالم و مجتهد صاحب نام کشورمان ارسال نمودم تا بدانها پاسخ گویند. به جز یکی، هیچ یک به پرسش های من پاسخ نگفت. ترسی که مراجع و علمای ما بدان دچار شده اند از جنس همان ترسی است که بسیاری از بزرگان ما را در خود خمیر کرده است. فضای تلخِ امنیتی ای که متاسفانه تحت مدیریتِ ما و شما به جان جامعه در افتاده، مدیر و استاد و دانشجو و روحانی و مرجع و باسواد و بی سواد نمی شناسد. همه را از هم ترسانده است. حتی نمایندگان مجلس را، که جلیقه ای از خفتِ ترس به تن کرده اند، و مثل آدم های منگ، ذلیلانه داستان حق مردم را و سوگندِ صیانت از حق مردم را دمِ دهانه ی کوزه ی نمایندگی خود نجوا می کنند و ذلیلانه تر، سخن از فتنه و دخالت بیگانگان در فجایعِ جاریِ جامعه می گویند. کدام بیگانه به قدرِ خودِ ما تنِ رنجورِ این نظام فلک زده را به زیرِ چرخ برده، و همزمان جیبش را خالی کرده است؟ از آینه ی شفافِ من نا امید نشوید. این آینه، برای رؤیتِ جمالِ دلنشینِ شما، پایکوبی می کند.
رهبر گرامیِ ما،
۱۸ – در شهری دور، به دیدار جمعی از علمای روحانی رفتم. پیش از آنکه گفتگویی دربگیرد، دیدم به اشاره ی عالمی هفتاد ساله، یک سینی به گردش در آمد و همه ی حاضران، طبق یک عادتِ جاری، تلفن های همراهِ خود را در آن سینی نهادند و سینی را به جایی دور بردند. من آن روز در آن محفلِ متزلزل، طعمی از کهنسالی شما را به کام افشاندم. به آینه ای که پیش روی مبارکتان قرار داده ام نیک آیا می نگرید؟ می بینید پایه های تختِ رهبری شما بر چه اوضاع اسفباری چفت بسته است؟
۱۹ – یک روز در همین نزدیکی ها، هفت پرسشِ صریحِ خود را برای جناب سید محمد خاتمی فرستادم تا بدانها پاسخ بگوید. پاسخ نگفت. شخصا به دیدار ایشان رفتم. وی در همان ابتدای سخن، قاطعانه گفت: ” آقای نوری زاد، من به سؤال های شما جواب نمی دهم”. از او رنجیدم اما در دل به وی حق دادم. چرا که هریک از ما ظرفیتی برای شنودنِ فحش های رکیک مخالفان خود داریم. من آن روز باور کردم که ظرف صبوری آقای خاتمی از فحش های امثالِ آقای حسین شریعتمداری لبریز است و وی تحمل هجمه های تازه تری را ندارد. در عین حال که خودِ آقای خاتمی قبول داشت پرسش های توفانی تری در میان مردم دهان به دهان می شود و بی پاسخ نهادنِ آنها چاره ی پر کردنِ گودالِ عمیقِ نفرتِ مردمان نیست. من آن پرسش های هفتگانه را به زودی منتشر خواهم کرد تا هم شجاعت آقای خاتمی برای ما و شما بازتعریف شود و همه بدانند ترس از سایه ی ماموران اطلاعاتی چه به روز بزرگان ما آورده است.
۲۰ – ما شما را شجاع می خواهیم. بسیار شجاع. چه کنیم، این شجاع خواهیِ ما، همان است که از روحیه ی جنابِ شما فهم کرده ایم. آینه ی من نیز بی تاب نمایشِ شجاعتِ شورانگیز حضرتِ شماست. شما اما نه که برای خود در میان دایره ی سپاهیان، وسعتِ امنی پدید آورده اید، از خواست های بطئیِ ما مردمان فاصله گرفته اید. این روزها پاسدارانِ پاک و انسان و شریف و مردمیِ ما یا رخ در نقابِ آسمانِ خدا کشیده اند، یا به حاشیه رانده شده اند، یا منزوی اند، و یا در حال فرسودن و دق کردن. از آن سوی اما پاسدارانی که کامشان به چرب و شیرین قاچاقِ هزار جور کالا و دلارهای نفتی و غیرنفتی آلوده است، بله، این پاسداران، بر چهارستون زیر و بالای مسند ها و منصب های سرزمین ما قفل بسته اند و همینان باقیِ عمر شما را با شما به معامله نشسته اند. اینان امروز به ظاهر مطیع اوامر شمایند و از شما حرف شنوی دارند، اما زبانم لال، همین که یک روز سر بر زمین سرد بگذارید، فردای آن روز، همین پاسدارانِ سیری ناپذیر، پوست از تن ایران و ایرانی می درند. از باب امتحان هم که شده، در خفا از این پاسداران نفتی و قاچاقچی بخواهید که دست از عادتِ مستمرِ بالا کشیدن اموال مردم بردارند. فکر می کنید آیا به سخن شما اعتنایی بکنند؟ هرگز! آری هرگز! مباد ای نور چشم به این دل ببندید که اگر سردار و شهردار دیگری جای احمدی نژاد را بگیرد، نگرانی های امروزین شما به شادمانی و آرامش بدل خواهد شد!؟ اینان از آن روی که آسمانخراشِ قدرت خود را بر خون بی گناهان و آسیب های دلخراشی که بر مردم وارد آمده نهاده اند، با هر جرعه آبی که سربکشند، خون خواهند نوشید. و هرگز نیز با به رخ کشیدن احداث چند پل و چند پارک و چند بنای عام المنفعه، نمی توانند بر داغ و سوز مردم ما سرپوش بگذارند و به خیال خام خود سر به هزارتوی معاملات نظامی گری خود فرو برند.
۲۱ – دیداری داشتم با یکی از بزرگانِ صاحب نام نظام. در آن دیدار وقتی ترس را دیدم که همچون تن پوشی بر تن این بزرگوار قالب بسته است و الفاظِ بریده بریده، نایِ جاری شدن از زبان وی را ندارند، به وی گفتم: چرا ما نباید ذره ای از شجاعتِ اجداد شما را در شما ببینیم؟ ای رهبر گرامی، طریقِ ترساندنِ مردم و برجستگان جامعه اگر می توانست چاره سازی کند، شوروی سابق هنوز برقرار بود. آنجا که ابرقدرتی چون شوروی، وقتی در کانونی از ترسندگیِ مردمِ خود خانه می کند و بعد از هفتاد سال مثل شمعی فرو می ِکشد و درخود فرو می میرد، چرا ما بسیار سریع تر از او فرو نپاشیم و فرو نمیریم؟
رهبر گرامی ما،
دوست دارم با همان شجاعت کم نظیری که این روزها کمتر از درد و داغ ما سراغ می گیرد، فرمان صادر کنید بانیان و علت های انشقاق مردمان از میان برچیده شوند. انتخابات مجلس در پیش است. ما که نمی خواهیم بعد از سی و سه سالی که شعار استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی سرداده ایم، هم استقلال را و هم آزادی را و هم جمهوری اسلامی را در خاک ببینیم؟ هیچ آیا از خود پرسیده اید با ریسمانی که چین و روسیه به گردن ما بسته اند، کدام استقلال؟ و با سانسور و زندان و ترسی که به جان جامعه درانداخته ایم، کدام آزادی؟ و با نکبتی که از معارف دینی افراشته ایم، کدام اسلام؟ ما و شما را چاره ای نیست مگر این که مردم خود را به بازی بگیریم و بدانها بها بدهیم. و این که در گام نخست، پاسدارانِ فربه از مالِ حرام را به جایگاه واقعی خود که پادگانها و مواقف نگاهبانی است، باز فرستیم. زندانیان سیاسی را و رقبای سیاسیِ خود را آزاد کنیم و از انتقاد نهراسیم و آن سوتر از خود و خویشانِ خود، برای دیگران نیز حق حیات قائل شویم. آینه ی زلال ما، سخت مشتاق رویت جمال مبارک شماست. آنجا که در آن جمال نورانی، خیرها و خوبی ها بی تابانه برای انتشار پای می کوبند. والسلام
همراه و دوستدار شما: محمد نوری زاد
بیست و پنجم مهرماه سال نود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر